آنها بدتر از من نیستند، آنها اما
بهتر هم نیستند. اما این احساسات تأثیری بر کردار من ندارند. من نمیتوانم به یک
کودک خردسال لگد بزنم، حتی اگر هم بدانم که کسی در آن نزدیکی نیست. با لعن و
نفرینهای خشن و با کراهت خود را خم میکنم تا دستکش زنی که بوی ادوکلن میدهد را از
روی زمین بردارم. با این وصف امکانات پنهان در انسانها در خوابی سبک به سر میبرند.
در مقایسه با آنها، عمل کسی مانند راسکولنیکف شبیه حماقت جوانی ضعیف و خوش قلب
دیده میشود که گلدانی را شکسته است.
از این گذشته دیگر آن زمانیکه
انسانها ارواح خبیثی بودند گذشته است. امروز حتی بزرگترین تبهکاران و جانیها خود
را شبیه به بزدلی قابل ترحم نشان میدهند و ادعا میکنند که تنها شرایط آنها را به
یک قاتل مبدل ساخته است. رودوُلف هویس فرمانده اردوگاه مرگ آشویتس در
زندگینامه حود مینویسد: "خواهش میکنم هنگام استفاده از این یادداشتها، کوشش
نکنید در برابر دید عمومی از آنچیزهائیکه با همسر و خانواده و کارهای ملایم و
دودلی های محرمانهام مربوط هستند تعریف کنید. مردم باید همچنان در من یک انسان بیرحم
خونآشام، یک سادیست ظالم و قاتل میلیونها نفر را ببینند. زیرا که اکثریت مردم
نمیتوانند طور دیگری فرماندهان آشویتس را تصور کنند. آنها هرگز درک نخواهند کرد
که من هم دارای دلی میباشم و ذاتاً انسان بدی نبودهام."
من این کلمات را مخوفترین شکایت
یک انسان مدرن به شمار میآورم. ابنجاست که آدم احساس ناتوانی میکند. این حقیقت
دارد، او هم مانند همه دارای یک قلب بوده است. اما برگردیم به موضوع کوچک هرروزه و
کمی کسلکننده خودمان.
من سئوالات مخصوصی را برای خود
طرح میکنم و به آنها جوابهای صادقانه میدهم. شاید که این اندیشه کردنهای یک
دانشجوی دانشکده فلسفه برای بعضی از روانشناسان، جامعه شناسان، متخصصین الهیات و
دیگر دانشمندان کمکی گردد تا که راه خود را در جهان بهتر پیدا کنند، در جائیکه
اکنون ما در حال زندگی کردن در آن هستیم. من یکی از شماها هستم، من هم یک انسانم.
بعلاوه باید اذعان کنم که من با بعضی انسانها آشنائی و برخورد داشتهام که بدتر از
من بودهاند. من مرد جوان عادیای هستم و وقتی جنگ جهانی دوم آغاز گشت هجده سال از
عمرم میگذشت.
من در اطاقم روی تخت دراز کشیده و
فکر میکردم: اگر در فاصله صد متری من یک گروه آدم از پیرمرد گرفته تا زن و کودک
قرار میدادند، و اگر کسی یک مسلسل در دستانم قرار میداد با این دستور که این
انسانها را بیرحمانه به گلوله ببندم، من واقعاً بدون معطلی این دستور را انجام
میدادم. فقط کافی بود که دستور دهنده یک اونیفورم بر تن داشته و فرمانده من باشد.
من چنین تصور میکردم که تنها فاشیستهای هیتلری قاتل بودهاند. اما نه، ما
قربانیانِ آنها هم خود را بر خلاف میل و مخالف ارادهمان تبدیل به یک قاتل کرده
بودیم.
در نتیجه من هم میتوانم چند رگبار
طولانی به سوی پیرمردان، زنها و کودکان شلیک کنم و خلاص. من فکر میکنم میشود از
فاصله طولانی گروهی از مردم را بدون دچار شدن به حالت تهوع و احساس سرگیچه کشت ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر