خاکسپاری.(3)


وولف دیتریش، همراه زن و فرزندش، بعد از فرار از ارتش
حالا هماهنگیِ قدم‌برداشتن آنها بهم می‏‌خورد، جعبه روی شانه‌هایشان کج قرار گرفته است.
کشیش مقصر است؛ نمی‌تواند کمر خمشده‌اش را راست کند. ناگهان فریاد می‌کشد: "بگذارید پائین!" و خود را خم می‌کند.
"ترَق."
سرپوش به پرواز در می‌آید. آنها انعام خود را دریافت می‌کنند.
کشیش می‌لنگد؛ جعبه روی پایش افتاده بود.
مُرده به بیرون پرتاب می‌شود، رنگ‌پریده، روی زمین دراز به دراز ولو می‌شود. نورافکن اردوگاه بر او می‌تابد. مرده یک پیراهن خاکستری رنگ به تن دارد، لاغر است، کنار دهان و در میان ریشش مقداری خون خشک شده است. او می‌خندد.
مرد با روپوش آبی رنگ می گوید: "ابله."
آنها جعبه را سر و ته کرده و مُرده را دوباره داخل آن قرار می‌دهند.
یکی از سریازهای به وطن بازگشته می‌گوید: "او کثیف است، مواظب باش."
سرباز دیگر می‌گوید: "آره، حواسم است."
به محض قرار دادن مُرده در جعبه خود را خم می‌کنند.
گورکنان فریاد می‌زنند: "همه با هم!"
"حرکت!"
کشیش می‌لنگد.
در کنار تلی از گل و خاک زنی منتظر ایستاده است.
او را می‌شناسم؛ بازرس است. او چتری بالای سر نگاه داشته که از میانِ سوراخ‌هایش می‌شود دودکش‌های نورانی کارخانه را دید. دامنش از جنس کرباس است و رویش نوشته شده: کارخانه تولید نیتروژنِ دولتی.
او فریاد می‌زند: "اینجا!"
در کنار تلی از گل و خاک یک گودال قرار دارد و در کنار گودال یک طناب و در کنار طناب یک صلیبِ حلبی با نمره‌ای بر رویش.
باربران حرکت می‌کنند.
گورکنان فرمان می‌دهند: "بذارید پائین!"
جعبه با سر و صدا پائین گذاشته می‌شود. با گچ روی جعبه نوشته شده است: "آ. خدا" و در زیر آن تاریخی که تقریباً پاک شده بود.
کشیش سینه‌اش را صاف می‌کند.
یکی از سربازهای به وطن بازگشته می‌گوید: "پسر، پسر" و عرق پیشانیش را با کف دست پاک می‌کند.
سرباز دیگر پایش را روی جعبه قرار می‌دهد و خود را به جلو خم کرده و می‌گوید: "هوایِ آشغالیه" و انگشت‌های پایش را که از قسمتِ پاره شدۀ جلوی کفش خارج شده بودند تکان می‌دهد.
خانم بازرس می‌گوید: "بجنبید، کار را تموم کنید."
یکی از گورکنان گودال را با دسته‌بیل اندازه می‌گیرد و میگوید: "نزدیکه دیوونه بشم."
گورکن دیگر می‌پرسد: "چی شده؟"
"کوتاهه."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر