خاکسپاری.(1)


او می‌گوید: "وای، نه، می‌خوای باهاش ژست هم بگیری؟ نه، نمی‌شه. بعلاوه در تاریکی کسی نمی‌بینه که تو کلاه سیلندر بر سر گذاشتی."
با خود فکر می‌کنم: بسیار خوب، هرجور میل توست، عمه جان.
پالتویم را می‌پوشم، یقه‌اش را بالا می‌زنم و به طرف درِ خانه می‌روم.
باران می‌بارد.
به چتر فکر می‌کنم. اما چتر را اِما برداشته. می‌گویم: "شب خوش" و درِ خانه را پشت سرم می‌بندم.
در بیرون همه چیز مانند همیشه است. آسفالتِ لغزنده، مقدار کمی نورِ فانوس؛ تعدای ماشین، چند عابر پیاده؛ و تراموائی در حال حرکت.
از کسی می‌پرسم: "شنیدی که خدا مُرده است."
او می‌گوید: " عجب! تازه امروز؟"
باران شدیدتر می‌شود. روبرویم یک کیوسک با یک لامپ کارپیدی در داخل آن ظاهر می‌شود.
به خودم می‌گویم: ایست! باید به روزنامه‌ها نگاهی بیندازی."
سرم را داخل کیوسک می‌کنم؛ روزنامه‌ها را ورق می‌زنم، جستجو می‌کنم.
روزنامه امروز: هیچ چیز. روزنامه فردا: هیچ چیز. روزنامه جهان نو: هیچ چیز. روزنامه آینده: هیچ چیز. روزنامه عصر: هیچ چیز. هیچ سطری؛ حتی در میان اخبار کوتاه هم چیزی نمی‌بینم.
می‌پرسم: "روزنامه دیگری هم هست؟"
روزنامه فروش می‌گوید: "روزنامه تبلیغات."
می‌گویم: "صبر کن ببینم."
جستجو و پیدا می‌کنم: آخرین صفحه، بر حسب تصادف. در ردیف خبرهای غیره، خیلی ریز:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
تمام. و نه چیزی بیشتر.
آگهی را به روزنامه‌فروش نشان می‌دهم: "این خبر رو دیدی _؟"
او می‌گوید: "بیچاره. جای تعجب نیست."
در میدانِ رژه، میان مه، یک پاسبان ایستاده است.
من می‌پرسم: "از رادیو خبری پخش نشده است؟"
او می‌گوید: "جنگ."
من می‌گویم: "نه. چیزی ویژه."
او می‌گوید: "نه."
"خبر مرگ؟ از قرار معلوم خدا باید مُرده باشد."
او شانه‌هایش را بالا انداخته و می‌گوید: "تقصیر خودشه."
هوا تاریک‌تر و خیابان تنگ‌تر می‌شود. در گوشه خیابان دانشکده افسری تنه‌ام به تنه کسی می‌خورد.
او می‌گوید: "آیا این راه به قبرستانِ شهر منتهی می‌شود؟"
من می‌پرسم: "کشیش؟ خاکسپاری؟"
او سرش را تکان می‌دهد.
"خاکسپاری چه کسی؟"
او میگوید: "کسی به نام کلوت یا خدا یا چیزی مثل این."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر