مدرسه جدید فلسفه.


Tadeusz Rozewicz
یک _
پایان اکتبر یا شاید هم پایان نوامبر سال ۱۹۴۵ بود. من درِ سفید رنگ اطاقی را به صدا آوردم. از پشتِ در صداهائی که به غرو لند یا دندان‌قروچه کردنِ حیوانی عظیم شباهت داشت بلند می‌شود. من داخل اطاقِ کار فیلسوف می‌شوم. او برجسته‌ترین فیلسوف معاصر لهستان و فکر کنم یکی از شاگردان هاسِرل بود.
پائیز در دانشگاه ثبت نام کردم. پرفسور در سمیناری مقدماتی برایمان شرحی در باره نظریه شناخت داد. بلندپروازی عجیب و غریبی مفتونم ساخته بود و می‌خواستم بدون گذراندن کلاس‌های مربوط به مبتدیان که دانشجویان جوان را به سوی اسرار رازهای دانش هدایت می‌کردند خود را فوری برای سمینارِ پرفسور معرفی کنم.
من تعظیمی به فیلسوف می‌کنم، اینکه چه کسی هستم و چگونه به اطاق او راه یافته‌ام را کوتاه توضیح می‌دهم و از او خواهش می‌کنم که مرا در سمینار خود بپذیرد. پرفسور تبسمی می‌کند. با صدای گرم و گرفته‌ای برایم توضیح می‌دهد که باید قبلاً کلاس‌هائی را که برای مبتدیان در نظر گرفته شده است بگذرانم. من چهره‌ام را درهم می‌کشم. پرفسور عمیق‌تر به چشمانم نگاه کرده و می‌گوید: "بسیار خوب آقای عزیز، از فلسفه چه می‌دانید؟ تعریف کنید."
با حرارت فراوان کوشش می‌کنم چیزی به خاطر آورم.
سرِ زیبای دانشمند مرا خیلی تحت تأثیر خود قرار داده بود: یک ماشینِ دقیق که پنجاه سال پیش از این در معروف‌ترین دانشکده‌های آلمانی ساخته شده بوده است و با وجود ویرانی‌هائیکه جنگ بر آن بر جای گذارده بود عالی عمل می‌کرد. یک پدیده. تنها گاهی در حین درس دادنْ پرفسور از پنجره به بیرون خیره می‌شد و لحظه‌ای سکوت می‌کرد. در پشت پنجره قطعه کوچک دیواری از آسمانِ ماه نوامبر قرار داشت.
من با چکمه‌ای بر پا که »از جنگل« با خود آورده بودم جلوی او ایستاده بودم و تلاش می‌کردم نام‌های فیلسوفان را به ذهنم بازگردانم.
با قاطعیت می‌گویم "من سقراط را خوانده‌ام" و لال می‌شوم. پرفسور لبخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند.
گفته‌ام را تصحیح می‌کنم: "در واقع سقراط را نه، بلکه پلاتو در باره سقراط را. پلاتو را خوانده‌ام، نیتچه ..."
دوباره پرفسور مهربانانه لبخند می‌زند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر