خاکسپاری.(2)


با هم می‌رویم. از کنار پادگان رد می‌شویم، دیوارهای سوخته و کثیف، فانوس‌های گازی با نوری لرزان.
کشیش می‌پرسد: "با مُرده خویشاوندید؟"
من می‌گویم: "نه، همینطوری."
پشت سر ما پنجره‌ای با زور گشوده می‌شود.
زنی فریاد می‌کشد: "کمک!"
یک گلدان بر روی سنگفرش خُرد می‌شود. روبرو پنجره‌ای کشوئی بالا کشیده می‌شود. نور به خیابان می‌تابد. کسی نعره می‌کشد: "ساکت!"
کشیش می‌پرسد: "هنوز خیلی از راه مانده؟"
من می‌گویم: "نه، زود می‌رسیم."
حالا باران بقدری متراکم گردیده که به زحمت می‌شود فانوس‌ها را تشخیص داد. از شدت باران پیراهنم هم خیس شده است.
من می‌گویم: "اینجا، سمت راست."
خیابانِ مارشال؛ منتهی می‌شود به میدان زغال، میدانی که به وسیله سیم‌خاردار محصور گشته است و حالا اردوگاه قرنطینه سربازانی‌ست که به وطن بازمی‌گردند.
آنها زیر باران در انتظار ایستاده‌اند. به پشتِ دیوار سمت چپِ قبرستان دیوارِ تالارهای رقص چسبیده و به آن فشار می آورد و در سمت راست کارخانه تولید نیتروژن قرار دارد. پنجره‌های کثیفِ کارخانه روشن است؛ می‌توان شنید که کارخانه در حال فعالیت شدیدی‌ست، دودکش‌های آن از پائین نورانی هستند و در بالا خود را در مه گم می‌کنند.
جلوی قبرستان چیزی ایستاده است. یک گاری با جعبه‌ای بر روی آن؛ چند آدم، یک اسب.
من می‌گویم: "شب‌بخیر."
"تو کشیش هستی؟"
من می‌گویم: "نه، او کشیش است."
"بجنب، جائی از تابوتو بگیر."
کشیش در سکوت یک سر جعبه را می‌گیرد. آنها جعبه را بلند کرده، آن را بر دوش خود قرار می‌دهند و در حالیکه تلو تلو می‌خوردند از دروازه می‌گذرند.
گاریچی فریاد می‌زند: "عجله کنید!". او پتوئی بر سر می‌کشید، به اسب تکیه می‌دهد و سیگار می‌کشد.
وقتی دروازه قبرستان را پشت سرم می‌بندم صدائی شبیه به جیغ کشیدن می‌دهد. و من آرام به دنبال مردها به راه می‌افتم.
دو نفر بیل حمل می‌کنند. آنها را می‌شناسم؛ گورکن هستند. نفر سوم روپوش آبی رنگی به تن دارد و پشت گوش راستش یک سیگارِ نمدار قرار دارد؛ باید یک رفتگر یا چیزی شبیه به آن باشد. دو نفر دیگر بلوز کثیفی از جبهه جنگ بر تن و کلاه پلاکداری بر سر دارند؛ احتمالاً سربازان به وطن بازگشته از اردوگاه می‌باشند. و ششمین نفر کشیش است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر