با هم میرویم. از کنار پادگان رد
میشویم، دیوارهای سوخته و کثیف، فانوسهای گازی با نوری لرزان.
کشیش میپرسد: "با مُرده
خویشاوندید؟"
من میگویم: "نه،
همینطوری."
پشت سر ما پنجرهای با زور گشوده
میشود.
زنی فریاد میکشد:
"کمک!"
یک گلدان بر روی سنگفرش خُرد
میشود. روبرو پنجرهای کشوئی بالا کشیده میشود. نور به خیابان میتابد. کسی نعره
میکشد: "ساکت!"
کشیش میپرسد: "هنوز خیلی از
راه مانده؟"
من میگویم: "نه، زود میرسیم."
حالا باران بقدری متراکم گردیده
که به زحمت میشود فانوسها را تشخیص داد. از شدت باران پیراهنم هم خیس شده است.
من میگویم: "اینجا، سمت
راست."
خیابانِ مارشال؛ منتهی میشود به
میدان زغال، میدانی که به وسیله سیمخاردار محصور گشته است و حالا اردوگاه قرنطینه
سربازانیست که به وطن بازمیگردند.
آنها زیر باران در انتظار ایستادهاند. به پشتِ دیوار سمت چپِ قبرستان دیوارِ تالارهای رقص چسبیده و به آن فشار می آورد
و در سمت راست کارخانه تولید نیتروژن قرار دارد. پنجرههای کثیفِ کارخانه روشن است؛
میتوان شنید که کارخانه در حال فعالیت شدیدیست، دودکشهای آن از پائین نورانی هستند و
در بالا خود را در مه گم میکنند.
جلوی قبرستان چیزی ایستاده است.
یک گاری با جعبهای بر روی آن؛ چند آدم، یک اسب.
من میگویم: "شببخیر."
"تو کشیش هستی؟"
من میگویم: "نه، او کشیش
است."
"بجنب، جائی از تابوتو
بگیر."
کشیش در سکوت یک سر جعبه را
میگیرد. آنها جعبه را بلند کرده، آن را بر دوش خود قرار میدهند و در حالیکه تلو تلو میخوردند از
دروازه میگذرند.
گاریچی فریاد میزند: "عجله
کنید!". او پتوئی بر سر میکشید، به اسب تکیه میدهد و سیگار میکشد.
وقتی دروازه قبرستان را پشت سرم
میبندم صدائی شبیه به جیغ کشیدن میدهد. و من آرام به دنبال مردها به راه میافتم.
دو نفر بیل حمل میکنند. آنها را
میشناسم؛ گورکن هستند. نفر سوم روپوش آبی رنگی به تن دارد و پشت گوش راستش یک
سیگارِ نمدار قرار دارد؛ باید یک رفتگر یا چیزی شبیه به آن باشد. دو نفر دیگر بلوز
کثیفی از جبهه جنگ بر تن و کلاه پلاکداری بر سر دارند؛ احتمالاً سربازان به وطن
بازگشته از اردوگاه میباشند. و ششمین نفر کشیش است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر