مدرسه جدید فلسفه.(10)


لباس، کتاب‌ها و کاغذها را _ همه چیز را رها کن. نام را، آشنایان را. تنها حال وجود دارد و یک آینده، آینده‌ایکه ثانیه به ثانیه متولد می‌گردد و من آن را نمی‌شناسم. من باید آینده‌ام را خودم شخصاً تجربه کنم، زنجیرها را پاره کرده و بگریزم. من مایل نیستم فردا به دانشگاه بروم. نه دانشگاهی وجود دارد و نه هیچ معماریِ عهد رنسانس در ایتالیا و نه شهری به نام پاریس. زمانی که من هنوز زنده بودم، می‌خواستم شهر پاریس را ببینم. شهری در آن دوردست‌ها. من آشنایانی را که در این شهر زندگی می‌کردند مانند انسان‌هائی که از یک سیاره دیگر هستند تجسم می‌کردم. من از آنها خواهش می‌کردم در نامه‌هایشان هوا و چهارراه‌ها، گل‌ها و زباله، عکس‌ها و کلاه‌ها را برایم توصیف کنند. اما حالا دیگر اینها برایم مهم نیستند. حقیقت ندارد که تو از پاریس می‌آئی. خواهش می‌کنم برایم از این شهر تعریف نکن. من بهتر می‌دانم: یک چنین شهری اصلاً وجود ندارد. این آدم‌ها همه توطئه کرده‌اند و حالا از تآترها، نمایشگاه‌های نقاشی، رود سن و شراب سرخ سخن می‌گویند. اما من می‌دانم که این شهر وجود ندارد. اگر شهری به نام پاریس وجود می‌داشت، خیابانم اینطور خاکستری نمی‌بود و من مسرورتر بودم. نه پدر و نه پدربزرگم این شهر را دیده‌اند. اینجا در داخل حیاطْ دیواری از آجرهای قرمز رنگ وجود دارد. آجرها چنان بی‌درز روی هم نشانده شده‌اند که نمی‌شود از میان‌شان چیزی را دید. من همیشه رو به این دیوار می‌ایستادم.
همخانه‌ایِ دیگرم از صبح زود با صورتی لرزان و رنگ‌پریده، صورتی که خود را به پوزه سگی تغییر داده بود این سو و آن سو می‌دود. عصبانی با یک قوطی کهنه لیموناد در راهرو به این سو و آن سو می‌دود و در مستراح ادرار می‌کند. دوباره لوله‌های فاضلاب خراب شده‌اند و اهالی این خانه بزرگ به جای اینکه بتوانند با لبخند به همدیگر صبح‌بخیر بگویند، بوهای نامطبوع را بیش از حدِ معمولِ همیشگی حس می‌کنند. دخترِ سینه صاف و غمگینِ همسایه با یک روپوش سیاه براق، پشت در مستراح مواظب است تا کسی بدون کشیدن سیفون آنجا را ترک نکند. به این خاطر گاهی ماجرا به مشاجره خشمناکی ختم می‌شود. کتاب‌های بسیار زیبائی از بنگاه انتشاراتی جزیره در قفسه کتاب‌های این آقا قرار دارند. در تمام مدتِ کم خون زندگی‌اش او خود را از شهد شعر و غزل کلودل، مالارم و نرفال سیراب ساخته، و حالا او می‌دود، کف بر لب مانند سگِ بد اصل و هارِ دهکده‌ای در راهرو می‌دود و دندان نشان می‌دهد. دلش می‌خواهد پای همه را گاز بگیرد. من روی تختخوابم دراز کشیده‌ام و وراجیِ خانواده با فرهنگ را می‌شنوم. الساعه پیرزن در مستراح بود و بدون کشیدن سیفون آنجا را ترک کرد. اگرچه او به زودی خواهد مرد، اما بر روی تخت از ترس می‌لرزد.
عاقبت آقای احساساتی فریاد می‌زند: "خوک‌های کثیف، خوک‌های کثیف!" من می‌دانم که منظورش تمام انسان‌هاست و نه فقط من و بقیه همسایه‌ها. همدردانه و کمی عصبانی فکر می‌کنم چه مرد بیچاره‌ای، او بهترین سال‌های عمرش را با یاوه‌گوئی‌های روشنفکرانه از دست داده و حالا می‌خواهد که دیگر خسارت نبیند. فقط جای تأسف است که او دیگر دندان ندارد، وگرنه می‌توانست حداقل دستگیره‌های در یا دیوار را گاز بگیرد.
سکوت در راهرو. سکوت در تمام ساختمان. باران از بارش ایستاده است و جلوی آسمانِ کثیفی که خود را آسمانی نقره‌ای رنگ می‌نامدْ سپیدارهای تاریک نمایان می‌گردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر