دیده ها و شنیده ها.(17)


گفت: اگه مارادونا برای برنده شدن تیم آرژانتین به جای خواهش و التماس از اون زنجیر و نگین مقدسی که در دست نگه داشته بود، رو به صورت بازیکنان مشتی گَردِ سفید رنگِ اعلاء از نوع هوگو چاوشی‌اش را فوت می‌کرد، طوریکه مقداری از آن به دماغ و دهان بازیکنان داخل می‌گشتْ حتماً نتیجه بازی برعکس می‌شد.
***
بیش از پنج دقیقه وقت نداشتم. باید هر طور شده خود را به پاریس می‌رساندم. به مردی که پشت باجه نشسته بود نزدیک می‌شوم و آهسته طوریکه فقط او بشنود می‌گویم: "هرچند سال‌های درازی کوشش کردم تا شکیبائی را در خود تقویت کنم، اما باید بدانید که اگر صبرم به پایان برسد می‌توانم خیلی راحت مثلِ نوشیدنِ آب حتی آدم هم بکشم". این را گفتم و در انتظار عکس‌العملی از او نگاهم را به نگاهش دوختم.
انگار نقش‌ام را خوب بازی کرده بودم، نمی‌دانم چه چیز در چشم و صورتم کشف کرده بود که بدون پلک زدن به من خیره نگاه می‌کرد و بدون آنکه چیزی بگوید با دو انگشتِ اشاره و شصتِ دست‌هایش با دو گوشش مدام بازی می‌کرد.
سعی می‌کنم از فرصت کمی که برایم باقی مانده بود استفاده کنم و به تأثیر نقشی که برایش بازی کرده بودم شدت بیشتری بخشم و ادامه می‌دهم: "حالا هر کس که می‌خواهد باشد، باشد، برایم اصلاً فرقی نمی‌کند".
نوع نگاه و به فکر فرو رفتن‌اش مطمئنم ساخت که کارم را خوب انجام داده‌ام و تیری که پرتاب کرده‌ام درست به هدف نشسته است.
هنوز مشغول وَر رفتن با گوش‌های خود بود که ناگهان لبخندی می‌زند و بعد مؤدبانه می‌گوید: "می‌بخشید... سمعکم درست کار نمی‌کرد، ممکنه حرفتونو تکرار کنید؟"
وقت تنگ بود، بنابراین خیلی سریع به خودم می‌گویم: "وقتی ندانی که آیا مخاطب‌ات خوب می‌شنوَد یا سمعکی به گوش دارد که تنطیم نشده است، آنموقع تو در اشتباه تشخیص دادن وضعیت کاملاً بی‌تقصیری." و بعد کلمه به کلمه آنچه را گفته بودم باز سریع تکرار می‌کنم. می‌دانستم آنچه باید گفته شود را گفته‌ام و در انتظار عکس‌العمل او می‌مانم.
لحظه بسیار کوتاهی می‌گذرد و او می‌گوید: "خوب که چی؟"
اجازه نمی‌دهم که دستپاچگی دست و پاچه‌ام را در اختیار خود گیرد و مرا به شلنگ‌تخته‌ انداختن وادارد. خیلی خونسرد مانند قاتل‌های حرفه‌ای فیلم‌های جنائی می‌گویم: "یعنی اینکه تا وقت نگذشته زودتر یک بلیط به مقصد پاریس برام صادر کنید، پنج دقیقه دیگه هواپیما پرواز می‌کنه."
خونسردانه با انگشت به اطلاعیه‌ای که در کنار دستش روی میز قرار داشت اشاره می‌کند و می‌گوید: "امروز بخاطر اعتصاب خلبانان هیچ هواپیمائی به سمت پاریس پرواز نمی‌کند، ولی شما می‌تونید با قطار به پاریس تشریف ببرید".
نمی‌دانم چرا من بجای عصبانی شدن از این مردِ سمعک به گوش و خلبانانی که دست به اعتصاب زده‌اند از دست وودی آلن عصبانی بودم.
***
روز در پی روزی
و شب در پی خواب
چه چالاک و سریع می‌گذرند
و به عمر کوتاه من می‌خندند.
گل می‌خندد
زمان می‌خندد،
غنچه‌ای می‌روید
و من می‌میرم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر