خاکسپاری.


Wolfdietrich Schnurre
در آشپزخانه روی یک صندلی ایستاده‌ام. در زده می‌شود.
از صندلی پائین می‌آیم، چکش و میخ را به کناری گذارده و در را باز می‌کنم: شب؛ باران.
عجیبه، فکر کردم که کسی در را به صدا آورده.
ناودان صدائی تولید می‌کند.
من می‌گویم: "بله _؟"
از پشت سر کسی می‌گوید: "هی!"
دوباره به آشپزخانه برمی‌گردم. یک نامه روی میز بود. نامه را برمی‌دارم.
باز درِ خانه به صدا می‌آید. نامه را روی میز گذارده به پائین می‌روم، در را باز می‌کنم: هیچ چیز.
باخود فکر می‌کنم، چه مضحک و دوباره می‌روم بالا.
نامه هنوز روی میز قرار داشت؛ سفید با یک گوشه سیاه.
به خود می‌گویم باید کسی مُرده باشد.
به اطراف نگاه می‌کنم.
بینی‌ام به من می‌گوید: "بوی کندر می‌آید".
من می‌گویم: "حق با توست. قبلاً چنین بوئی نمی‌آمد. خنده داره."
می‌نشینم، نامه را باز کرده و عینکم را تمیز می‌کنم تا خوب ببینم.
صحیح، یک آگهی تسلیت. شروع به خواندن می‌کنم:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
و در پائین آن ریز نوشته شده بود:
خاکسپاری امشب در سکوتِ کامل در قبرستان شهر برگزار می‌گردد.
به خود می‌گویم: "میبینی، مرگ یقه پیرمرد را هم گرفت. اما خب کاری‌ست که انجام شده". عینک را در جاعینکی قرار می‌دهم.
داد می‌زنم: "خانم! یک پالتو!"
او غرو لند کنان از آن بالا می‌پرسد: "چرا فقط یکی؟"
من می‌گویم: "سؤال ابلهانه نکن، باید به خاکسپاری بروم."
با ناله و فغان می‌گوید: "آره میدونم، می‌خوای بری اسکات بازی کنی."
من می‌گویم: "حرف مفت نزن، خدا مُرده است."
او می‌گوید: "خوب که چی _؟ نکنه باید یک دسته گل هم خرید؟"
من می‌گویم: "نه، اما کلاه سیلندر فرانک رو می‌تونی بهم بدی. معلوم نیست چه کسانی آنجا می‌آیند."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر