<شعری که دو حرف ماقبلش را باد با خود برد> را در تیر سال 1385 و <زن ذلیل و خوش خیال> را در فروردین سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.
زن ذلیل
بعد از هر پسگردنی خوردنْ بجای احساس درد بلافاصله تمام پسگردنی خوردنهایِ در کوچه و خانه و مدرسه جلوی چشمم رژه میروند و غمگینم میسازند.
زن ذلیل
بعد از هر پسگردنی خوردنْ بجای احساس درد بلافاصله تمام پسگردنی خوردنهایِ در کوچه و خانه و مدرسه جلوی چشمم رژه میروند و غمگینم میسازند.
چهل سالم بود که دل به دریا زدم و روزی با دوست روانشناسم این مطلب را در میان
گذاشتم. او کوشش فراوانی کرد تا با آوردن مَثل و برهان و توضیحات علمی مرا راغب سازد که
حسِ غمگین شدن پس از پسگردنی خوردن را به حسِ خشمگین شدن مبدل سازم تا لازم نباشد که
از درون خودم را بخورم، ولی موفق نشد که نشد.
سرم پائین بود و مشغول خواندن کتاب بودم که آرام زد پس گردنِ خم شدهام.
سرم را بالا میگیرم، اول دستانش را میبینم که انگار پی به اشتباهی برده و با
فرو بردن انگشتان در یکدیگر و تکان دادن دست طلب بخشش میکردند.
آستین چینداری بازویش را در نزدیکیِ شانه تنگ در آغوش گرفته و ردِ نارنجیِ کمرنگِ زیبائی بر روی پوست سفیدش انداخته بود.
گردن دراز و خوشتراشاش را مانند دختری شیطان و بازیگوش به جلو خم کرده و با
چشمانی خندان به من مینگریست.
کتاب را میبندم تا از جا بلند شوم که مانند همیشه پا به فرار میگذارد و با
خنده میگوید: شوخی کردم، میخواستم بگم سالاد حاضره، با نون میخوری یا بی نون؟
نمیدانم چرا پسگردنیهای این دختر شیطان و زیبا نه تنها غمگینم نمیسازد بلکه
شور و هیجانِ عشق و جوانی را در روح و جانم به جریان میاندازد.
***
بعضی را بوی اسکناس نشئه میسازد مرا مزۀ نوشتههایم.
خوش خیال
_ بیا خوشگله، بیا در گوشم بگو که امروز دلت چی میخواد. بیا خوشگل خودم، بپر
بیا.
مگس از نوعِ دوستی و دعوت مرد خوشش آمده بود و تعجب میکرد که چرا طوطی آنقدر
ناز میکند و نمیپرد روی شانههای مرد مهربان بنشیند. لحظهای فکر میکند، بعد با
کمک پاهای خود بالها و بدناش را با وسواس تمیز کرده و برق میاندازد، با آب دهان انگشتانِ دستش را خیس میکند و به چشمانش میکشد، نگاهی به خودش در شیشۀ پنجره میاندازد و با خشنودی به سوی شانۀ مرد پرواز میکند. اما هنوز نیم متری با شانۀ مرد
فاصله داشت که صدای شدیدِ برخورد دو کفِ دست مانند رعد در گوشاش میپیچد و ناگهان در
پیش چشمانش تونلی دراز که در انتهای آن نوری سو سو میزد پدیدار میشود. و بعد فریاد
وحشتزدۀ طوطی را که آهسته و آهستهتر میگردید میشنود: "قاتل ... قاتل ...
قاتل ..."
شعری که دو حرف ماقبلش را باد با خود برد
باد میآید.
دشت دست ز جان میشوید.
خاک از خواب میپرد.
گَرد پا به پا میکند.
باد خاک به پا میکند.
باد گَرد به چشم میپاشد.
باد میآید.
گَرد از راه میرسد.
خاک گریهاش میگیرد.
ابر پدیدار میگردد.
گَرد غلطی میزند.
خاک از جای برمیخیزد.
ابر چشمش میسوزد.
رعد خندهاش میگیرد.
طوفان از راه میرسد.
باد خود را گِرد میکند.
زندگی میچرخد.
مرگ غصهاش میگیرد.
ابر میگرید.
رعد میغرد.
برق از چشم میپرد.
ترس مرا میگیرد.
مرگ دست مرا میخواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر