کمی شوخی با پدرم.

<کمی شوخی با پدرم> را در ماه دی سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.

هرچی ستاره تو آسمونه برای یکی چشمک می‌زنه،
نمی‌دونم این ستارۀ منه که کوره یا دلیلش نابینایی مادرزادی منه.

مادرم می‌گفت که من در کودکی یک روز پام لیز خورد، افتادم زمین و دو تا میخ رفت تو چشمام، بعد کور شدم.
ولی حقیقتِ کور شدنم را عاقبت پدرم دَم مرگ بهم گفت: "سعید، پسرم، مادرت را ببخش، مرا هم اگر خواستی و توانستی همینطور. ما به تو دلیل واقعی کور بودن چشمانت را نگفته‌ایم. مادر خدا بیامرزت می‌خواست حقیقت را به تو بگوید ولی اصرار من او را منصرف می‌کرد. خدایا از تقصیرات من بگذر. آره پسرم، کسی که به زمین افتاد تو نبودیْ بلکه من بودم و جریان میخ‌ها هم صحت داشتْ اما میخ‌ها به چشمانم فرو نرفتند ..."
من حرف پدرم را قطع می‌کنم و می‌گویم: "خوب معلومه آقاجون که به چشمای شما میخی فرو نرفته، ماشاءالله با اینکه نود و پنج سال از عمرتون می‌گذره هنوز هم به این خوبی می‌بینید. اما آقاجون اگه میخ‌ها به چشمتون فرو نرفتند پس به کجاتون داخل شدن؟"
"پسرم تو باید منو ببخشی من باعث کوری تو شدم."
"آقاجون این چه حرفیه که شما این دَم آخری می‌زنید؟ من و شما که این حرفارو با هم نداریم."
"پسرم قصه این بود که مادر خدا بیامرزت عصر پنجشنبه‌ای از حموم آمده بود بیرون، خوب، من هم جوان بودم، زیبایی مادر خدا بیامرزت باعث شد که عجله کنم، جوانی است و عجله. این که می‌گویند عجله کار شیطان است اشتباه می‌گویند. شیطان که از ابتدای خلقت بوده و تا انتهای آن هم خواهد ماند که دیگر به عجله کردن احتیاجی ندارد. نه این منطقی نیست، عجله کار شیطان نیست، عجله کار جوانان است. خوب من هم جوان بودم، شب جمعه بود و مادرت هم از حمام با آن اوضاع خارج شده بود. تو هم بودی عجله می‌کردی پسرم، البته این را برای کم کردن از بار گناهم نمی‌گم، نه پسرم تو عمر من هستی، چه کور باشی چه مغزت معیوب باشه. آره پسرم منم عجله کردم، البته می‌شه گفت که شیطان گولم زد و باعث عجله‌ام شد که خدا به جزایش برساند."
"آقاجون این حرف‌ها چیه که شما این دَم آخری می‌زنین؟ لطفن الَکی برای خودتون خیالبافی نکنید، خدای نکرده یکهو دنیا رو ترک می‌کنید و در نبود شما دستگیرم نمی‌شه که من چه جوری کور شدم. آیا می‌خواین بگین جریان چه بود یا تصمیمتون عوض شده و نمی‌خواین داستانِ کور شدنِ منو تعریف کنید؟"
"اَهَه، تو هم که یه ریز حرف می‌زنی پسرم و نمیذاری پدر رو به مرگت بهت بگه جریان از چه قرار بوده. آره پسرم داشتم می‌گفتم که شیطون گولم زد و من عجله کردم. زیبایی مادرت و عجله کردن من دست به دست هم دادند و منو به زمین انداختند. من به زمین افتادم، آخ بلندی کشیدم، بلند شدم و دو میخی را که داخل بیضه‌ام شده بود بیرون کشیدم و به سوی مادرت رفتم، آنهم با چه دردی. خدائیش دکترهای آن زمان گفتند احتمال اینکه تو بدون میخ هم کور به دنیا می‌آمدی کم نبوده، ولی من چون تو رو خیلی دوست دارم و ته تغاریمون هستی گفتم عیبی نداره من همۀ تقصیر را به عهده می‌گیرم. خدایا از گناهان من بگذر. تو هم بیا پسرم تا دیر نشده بابا رو ماچ کن و ببخش."
من در حالیکه ماچش می‌کردم گفتم: :دَمت گرم پیرمرد، خوب بخوابی، پس اَلکی نیست که به من میگن سعید عشقی، من در راه عشقِ بابام کور شدم." بعد با خنده اضافه کردم: "آقاجون شانس آوردین هادی خرسندی ته تغاریتون نیست والا بهتون می‌گفت "خدا را شکر که میخ رفت تو اونجاتون، اگه چیزی دیگه‌ای می‌رفت که ما الان همش دنیا رو به اون شکل می‌دیدیم، حالا لااقل می‌تونیم کورمال کورمال راهمون رو یه جورایی پیدا کنیم."
در حالیکه صدای نفس کشیدن پدرم به سختی به گوش می‌رسید با صدای ضعیفی پرسید: "هادی؟"
داشتم می‌گفتم: "آره ها..." که متوجه شدم صدای نفس کشیدن پدرم قطع شده و به خواب ابدی فرو رفته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر