بادافره.

<بادافره> را در ماه آبان سال 1386 در بلاگفا نوشته بودم.

هربار کاری می‌کردم که باب میل پدرم نبود و بخاطرش تنبیه می‌شدم مادرم می‌گفت نباید زیاد ناراحت شوم!
مادرم معتقد بود از آنجائیکه پدرم با کمربند و ترکه توسط پدرش تنبیه می‌شده بنابراین تنبیه من در مقابل تنبیه‌هائی که او شده است قابل مقابسه نیست و نباید روحم را زخمی کند!
کلمۀ استغفرالله که از دهانم خارج می‌شدْ پدرم اخم می‌کرد و مادرم از ترس ساکت می‌شد، من هم آمادۀ شنیدن خطابه‌ای ادیبانه از پدرم بدین مضمون می‌شدم: "نباید آدم کاری را انجام دهد که دیرتر باعث پشیمانیش شود" و چون فکر می‌کرد بدون دلیل کسی استغفرالله نمی‌گویدْ پس باید من حتماً مرتکب خطائی شده باشم که از خدا طلب بخشش می‌کنم، در نتیجه مستحق تنبیه شدن می‌باشم!
بحث کردن با پدرم در بارۀ اینکه کلمۀ استغفرالله برای من معنای دیگری دارد و برای پیشگیری از تبدیل شدنِ فکرِ باطل به عمل به کار می‌برمشْ به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت: "پایۀ کارِ خرابْ فکر خراب است و آن هم تنبیه دارد!" و من خود را باز ناچاراً آماده تنبیه شدن می‌کردم.
مادرم می‌گفت از این تعجب می‌کنم که چرا با اینکه هربار به خاطر گفتن استغفرالله تنبیه می‌شوی باز هم این کلمه را تکرار می‌کنی و باعث عصبانی شدن پدرت می‌شوی؟ چه فکری در سرت می‌چرخد که از ترسِ به وقوع پیوستنش این کلمه را مدام تکرار می‌کنی؟
مدت‌ها بود که فکر کشتن پدر در سرم افتاده و خواب و خوراک را از من گرفته بود. من مخالف تنبیه در خانه و مدرسه و کوچه و شهر هستم و این با عقاید پدرم در تضاد بود. او سخت معتقد به این بود که تا نباشد چوب ترْ فرمان نبرد گاو و خر، و آن را مانند آیه‌ای از طرف خدا می‌دانست. من اما معتقدم که تعلیم و تربیت باید بدون تنبیه انجام گیرد و استفاده کردن از کلمۀ ممنوع نباید آزاد باشد و این باعث عصبانیت او می‌گشت و عاملی برای تنبیه شدن من. نوع تنبیه کردن پدرم غیرمعمولی و متفاوت با تنبیه بقیه پدران بود. برای هر بار گفتن استغفرالله باید صد بار می‌نوشتم: زبان در دهان پاسبان سر است! برای مخالفت با نظراتش باید پنجاه بار می‌نوشتم: عروس نمی‌توانست برقصد می‌گفت اطاق کج است! اگر احیاناً همسایگان و یا اولیاءِ شاگردان مدرسه از من شکایتی می‌کردندْ می‌بایست برای یک بار از رفتن به سینما چشمپوشی کرده و هزار بار هم می‌نوشتم: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود، مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!
دو ماه قبل از تصمیم به قتل رساندن پدرم از گفتن استغفرالله دست کشیدم و این آن ترسِ همیشگی را که در چشمان مادرم به خاطر تنبیه شدن من لانه داشتْ تبدیل به کنجکاوی کرد و نگاهش پا به پای قدم‌هایم می‌آمد و تحت نظرم داشت.
باید راهی برای کشتن پدرم انتخاب می‌کردم که هیچ ردی از دست داشتن من در قتل برجا نمی‌گذاشت و مادرم را هم از متهم شدن به قتل او مبرا می‌داشت. به عمل تبدیل کردن این فکر کار آسانی نبود و تحملِ تنبیه شدن برایم روز به روز سخت‌تر می‌گشت. وقت کم داشتم، مدرسه و انجام تکالیف مدرسه زمان زیادی برایم باقی نمی‌گذاشت تا در باره تصمیمم نقشه مناسبی بکشم. پدر هم به خاطر به کار نبردن کلمۀ استغفرالله به من و کارهایم مشکوک شده بود و برای تنبیه کردنم به دنبال بهانه می‌گشت.
من هرگز ندیدم که مادر از طرف پدرم تنبیه شود، اما چشمانِ همیشه نگرانش به خاطر تنبیه شدنِ من و ترس از پدرم که سایۀ غمی ابدی را در تمام سطح چشمانش نشانده بودْ مرا در انجام تصمیم به قتل پدرم راسخ‌تر می‌ساخت.
بالاخره لحظۀ موعد فرا رسید و من دیشب با اسلحه‌ای که از قبل تهیه کرده و خشابش بیشتر از سه گلوله نداشت، در یک لحظۀ بحرانیِ روحی هنگامیکه مادر و پدرم در کنار هم به خواب رفته بودند، اول مادرم را با شلیک یک گلوله در مغزش کشتم تا دیگر نگران سرنوشت من نباشد و بعد پدرم را با شلیک یک گلوله در قلبش به قتل رساندم و قصد داشتم با آخرین گلوله که برای شقیقۀ خودم در نظر گرفته بودم به این زندگیِ سراسر تنبیه پایان دهم که تپانچه عمل نکرد، گلوله‌ای خارج نگشت و من زنده ماندم. فعلاً هم با دستانی دستبندزده در خدمت شما نشسته و آماده برای تحملِ مکافاتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر