دیده‌ها و شنیده‌ها.

<دیده‌ها و شنیده‌ها> را در ماه‌های آذر، دی، بهمن و اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

مرد شرقی از روی صندلی بلند می‌شود، دستش را برای خداحافظی به جلو دراز کرده و می‌گوید: انشاءالله.
دست دراز شدۀ <مایک> لحظه‌ای مردد در هوا باقی می‌ماند، بعد رنگ پشیمانی بر چهره و چشم‌اش می‌نشیند. با سرعت دست دراز شده‌اش را عقب می‌کشد و در حال نشستن با حرکت دستِ دیگرش مرد شرقی را به نشستن می‌خواند.
<مایک> نگاه دقیقی به چهرۀ شرقیِ مرد می‌اندازد، آرام باقیماندۀ نوشابه‌اش را تا ته سر می‌کشد و خیلی جدی می‌پرسد: منظور شما را متوجه نشدم! من و شما با هم عهدی بسته‌ایم که برای درست به انجام رساندن آن و کسب نتیجۀ مطلوب باید دقتِ تام و کوشش و پایداری به خرج دهیم. منظور شما از انشاءالله چیست!؟
مرد شرقی اما نمی‌دانست چه بگوید و تنها به ترجمۀ فارسیِ "اگر خدا بخواهد" بسنده می‌کند.
***
می‌گفت: شرقی‌ها و غربی‌ها چندان اختلافی با هم ندارند و تنها اختلاف بین این دو گروه که در کوچه و خیابان هم کاملاً مشهود می‌باشد در این است: آدمِ غربی کثافت بینی را از راه سوراخ بینی با فین کردن در دستمالِ کاغذی تخلیه می‌کند و آدم شرقی اما آن را از راه حلق اول داخل دهان خود می‌کشد و بعد از مزه مزه کردنْ آن را از راه دهان به کوچه و خیابان تُف می‌کند.
***
صبر نکرد تا بهار از راه برسد، در زمستان دل به دریا زد و عقلش زکام گرفت
***
می‌گه: خیلی دوستت دارم ولی نمی‌تونم برات بمیرم.
می‌گم: چه بهتر.
می‌گه: ولی با پولی که برای کفن و دفنم کنار گذاشتی باید ببریم مسافرت.
***
این روزا سخت مشغول ورزش کردن هستم. از من قول گرفته قبل از او نمیرم تا بعد از مرگش خاکسترِ جسد سوخته‌اش را در آب دریا پخش کنم.
***
روبروی آینه ایستاده‌ام. دقیقاً نمی‌دانم چند روز می‌گذرد که من از کنارِ آینه بی نگاهی به چشمانم می‌گذرم.
امروز اما هنگام گذشتن از کنار آن ناگهان بعد از برداشتن دومین قدم ایستادم. برگشتم و بدون نگاه به چشمانم مشغول پاک کردن آینه با دستمال کاغذی خیسی گشتم.
پُرزهای سفیدِ دستمال مانند دانه‌های ریز برف در سطح آینه نشستند. مشغول شمردن آنها بودم و نمی‌دانستم به چه دلیل باید به چشمانم در آینه نگاه کنم. پنجاه و هشت پرز کوچک را شمردم که صدائی در گوشم پیچید: "از نشانه‌های پیری یکی هم تار دیدن بدون عینک می‌باشد."
مدتی فکر یافتن نشانه‌هائی از پیر شدن در خود مشغولم ساخته بود، اما موفق به یافتن نشانه‌ای که قانعم سازد پیر شده‌ام نگشته بودم.
با شنیدن صدا به چشم‌هایم نگاهی می‌اندازم. در نگاه اول مانند همیشه به نظر می‌آمدند. با جابجا کردن عینک روی بینی‌ام توانستم بهتر ببینمشان. هیچ تغییری در آنها نمی‌بینم. هنوز هم زندگی در هر دو چشمم نشسته و مانند پیرمردی به اطرافش نگاه می‌کند و گاهی هم در هیبت کودکی عینک به چشم در آینه به چشمانم که به دنبال شواهد پیر شدن می‌گردند می‌نگرد.
***
در کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده و انتظار آمدنت را می‌کشم.
هیجان زده‌ام و نگاهم تا دوردستِ خیابان به دنبال نشانی از تو می‌گردد.
اتوبوس آهسته از دور نزدیک می‌شود، ضربان قلبم شدت می‌گیرد.
برف نگاهم را تَر می‌کند و کف دستانم از عرق خیس می‌شوند.
اتوبوس می‌ایستد. خیسی چشمانم را با انگشت می‌گیرم تا پیاده شدنت را تار نبینم.
اتوبوس حرکت می‌کند، و تو از پشت شیشه برایم دست تکان می‌دهی و نگاهت بی خیسیِ برف تَر است.
***
می‌گفت: برابر بودن انسان با یکدیگر نه در کتاب‌های قانون بلکه باید در شعور هر فرد نوشته شده باشد.
و من به این فکر می‌کردم که آیا هنوز انسانی یافت می‌شود که خود را به نحوی از انحا بهتر از دیگری نداند؟ و چیزی نپرسیدم و می‌دانستم که مسلح بودن به علم و دانش هم سپری مطمئن در برابر این هجوم نمی‌تواند باشد.
می‌گفت: باید برابر بودن انسان‌ها با یکدیگر را به بسیاری از مردم که خود را کمتر از دیگران می‌پندارند باوراند و به انبوه دیگری از مردم که خود را بهتر، مهمتر و ترهای دیگر می‌پندارد هم زشتی اینکار را مدام گوشزد کرد.
و من بخود می‌گفتم چه خوب که انسان‌ها در برابر قانون برابرند و اگر هیئت منصفه، قاضی و دادستان هم فک و فامیل آدم باشند حتی می‌توان از بقیه برابرتر بود.
می‌خواست باز هم بگوید که حرفش را قطع کردم و گفتم: منظور اصلی شما را متوجه نشدم، ممکنه لپِ مطلب خود را در یک جمله خلاصه کنید.
گفت: حک شدن این مطلب در شعور که انسان‌ها با هم برابرند به آهستگی انجام می‌گردد و احتیاج به زمان درازی دارد. باید برابر دانستن انسان‌ها را از دوران کودکی با چشم دید و با گوش در بارۀ آن شنید و این اتفاق در بعضی از جوامع گاهی ناشدنی به نظر می‌آید.
و من به دیده‌ها و شنیده‌هایم در کودکی فکر می‌کردم و به خود امید می‌دادم که هر کاری، هر قدر هم که ناشدنی به نظر آید باز هم شدنی‌ست و به خود می‌گفتم کودکان دو نسل دیگرْ حتماً زندگی را طور دیگر خواهند دید.
***
یکی از نشانه‌های هنرمند بودن کنترل کردن فکر است. متوقف ساختن فکر و به تصویر کشیدن آن و نگاه کردن دقیق به عکسْ به هنرمند توانائی بررسی کامل آن فکر را می‌دهد.
***
می‌خواستم به اصطلاح خودشیرینی کرده باشم، گفتم: عده‌ای ابله‌اند و برای اینکه بدانند در نبودشان زن آنها به چه کاری مشغول است کارگاه خصوصی استخدام می‌کنند. و دولتمردان هم دستگاه جاسوسی بر پا می‌سازند، تلفن‌ها را کنترل می‌کنند، اس ام اس و ایمیل‌ها را می‌خوانند، در اطاق خواب و ماشین دستگاه شنود کار می‌گذارند؛ اما من به تمام اینها احتیاجم نیست، من با فکر کردن به تو می‌دانم که قصد رفتن به کجا را داری و چرا!
چشم و ابرویش را چنان در هم می‌کشد که علامت سئوال و تعجب در چهره‌اش به رقص می‌آیند و می‌گوید: "ننه‌ت قربونت بره ایشاءالله!"
کمی ناراحت می‌شوم و به خودم می‌گویم: "کاش زبان فارسی را یادش نمی‌دادم" که صدای مادرم در گوشم می‌پیچد: "خوب، بیچاره شاید ندونه که مُردم و نمی‌تونم دیگه قربونت برم."
***
میگفت: نیمساعت بیشتر برف نباریده بود که دیدم درخت کاج انگار به اندازۀ نیم قرن پیرتر شده. روی تمام برگهای سوزنی شکلش گردِ سفیدِ گذر عمر نشسته بود.
***
میگفت: انسان میتواند مخلوق شریری باشد و آنکه بر چهره و چشمش نقش پلیدی نمایان باشد یکی از درندهخوترین انواع حیوانات است.
***
میگفت: اگر در روزی چنین ناآرام فراموش نکنی که بهار در راه است، یقیناً بهار زودتر فرا خواهد رسید.
***
می‌گفت: دلشوره فلجم کرده بود. باید تصمیم خودمو می‌گرفتم. بالاخره دیروز وقتی از خواب بیدار شدم به خودم گفتم: "بادا باد! دیگه بسه، یا اینوری یا اونوری!" و چشممو بستم و دلمو زدم به دریا.
لحظه کوتاهی گذشت، دریا چشماشو از خواب باز کرد، خمیازه‌ای کشید، نگاهی به من و دلم انداخت، خمیازه دیگه‌ای کشید، بعد چشماشو بست و دوباره به خواب رفت.
***
می‌گفت: می‌بینی در صحنۀ سیاست چقدر دلقک زیاد شده؟!
***
می‌گفت: خوشا به حال آن ملتی که تک تکشان شاعرند! و بعد مثل دیوانه‌ای قاه قاه می‌خندید!
***
می‌پرسه: چه هدیه‌ای برای تولدت می‌خوای؟
غافلگیر شده بودم، به تنها چیزی که تو اون لحظه فکر نمی‌کردم روز تولدم بود. محض خالی نبودن عریضه می‌گم: چند گونی بزرگ پُر از علفِ درجه یک. دلم می‌خواد یک تشک و بالشتِ ساخته شده از علف داشته باشم. شنیدم کمر درد و سر دردِ مزمن به این وسیله از بین میرن!
***
می‌گه: در روز تولدت چه آرزوئی داری؟
می‌گم: خنده و شادی برای مردمِ ایران.
می‌گه: اَی نژادپرست!
***
می‌پرسه: حالا که عمرت رسید به شصت سال چه حسی داری؟
می‌گم: حس می‌کنم زمان خیلی سریع‌تر از اونیکه من تصور می‌کردم می‌چرخه! من هنوز به سی سالگیِ خودم هم نرسیدم!
***
از سیاستمدارانی که نه می‌خندند، نه می‌رقصند و نه شادیِ کودکی شادشان می‌سازد باید ترسید. که می‌داند، شاید که اینان همان دیکتاتورهای دور بعد باشند.
***
از جراحان زیبائی شکم و بینی که دارای بینی و شکمی بزرگ می‌باشند باید وحشت کرد، این دسته همان بیل‌زنان بی‌بیل‌اند که دماغ و شکم ما را کون خود می‌بینند. (دسته بیل)
***
به اقتصاددانانی که محتاج نان صبح‌شان هستند و عصرها تعریف می‌کنند که صبحانۀ مفصلی خورده‌اند نباید اعتماد کرد و به هیچ وجه پول قرض داد. این دسته دانشِ اقتصادی‌شان همیشه گرو هشت‌شان است و بی‌درآمدند و تو پولت را اگر عیسی مسیح هم باشی دیگر نمی‌توانی زنده سازی. (ورشکسته)
***
یک مثقال رو برابر است با ۴۶۰۸ گرم سنگ پای قزوین.
هفتاد و پنج گرم پیاز برابر است با یک سیر.
یک مثقال چرس برابر است با ۲۴ نخود تریاک.
یک سیر برابر است با ۷۵ گرم آدم گرسنه. (اقتصاددان میلیونر و استاد دانشگاه در قاهره)
*** 
همانگونه که سبزی باید به دهان خانم و آقا بزه خوش آید، شعر، قصه، نقاشی و هر چیز دیگر از این دست هم اگر تنها به دهان خالق‌اش خوش بیاید کافی‌ست.
***
مربی رقص از شاگردش می‌پرسد: پس چرا انقدر قاراشمیش می‌رقصی؟
شاگرد جواب می‌دهد: چون هرکس برامون سارشو کوک کرد ما هم شروع کردیم براش به رقصیدن!
***
می‌ترسید بخاطر آدم‌کُشی مجازاتش کنند، مگس‌کُش خرید و با آن از صبح تا عصر مگس و مورچه می‌کشت.
***
در حال خوابیدن می‌گم: "اصلاً من راضی به این نیستم وقتی بدن و روحت مایل به معاشقه با من نیستند تو از رویِ فداکاری با من عشق‌بازی کنی."
وشگون محکمی از بازوم می‌گیره و می‌گه: "نمی‌تونستی اینو اول بگی!؟"
***
بیش از پنج دقیقه وقت نداشتم. باید هر طور شده خود را به پاریس می‌رساندم. به مردی که پشت باجه نشسته بود نزدیک می‌شوم و آهسته طوریکه فقط او بشنود می‌گویم: "هرچند سال‌های درازی کوشش کردم تا شکیبائی را در خود تقویت کنم، اما باید بدانید که اگر صبرم به پایان برسد می‌توانم خیلی راحت مثلِ نوشیدنِ آب حتی آدم هم بکشم." این را گفتم و در انتظار عکس‌العملی از او نگاهم را به نگاهش دوختم.
انگار نقشم را خوب بازی کرده بودم، نمی‌دانم چه چیز در چشم و صورتم کشف کرده بود که بدون پلک زدن به من خیره نگاه می‌کرد و بی آنکه چیزی بگوید با دو انگشتِ اشاره و شصتِ دست‌هایش با دو گوشش مدام بازی می‌کرد.
سعی می‌کنم از فرصتِ کمی که برایم باقی مانده بود استفاده کنم و به تأثیر نقشی که برایش بازی کرده بودم شدت بیشتری بخشم و ادامه می‌دهم: "حالا هرکس که می‌خواهد باشدْ باشد، برایم اصلاً فرقی نمی‌کند."
نوع نگاه و به فکر فرو رفتن‌اش مطمئنم ساخت که کارم را خوب انجام داده‌ام و تیری که پرتاب کرده‌ام درست به هدف نشسته است.
مرد هنوز مشغول وَر رفتن با گوش‌های خود بود که ناگهان لبخندی می‌زند و بعد مؤدبانه می‌گوید: "می‌بخشید... سمعکم درست کار نمی‌کرد، ممکنه حرفتونو تکرار کنید؟"
وقت تنگ بود، بنابراین خیلی سریع به خودم می‌گویم: "وقتی ندانی که آیا مخاطب‌ات خوب می‌شنوَد یا سمعکی به گوش دارد که تنطیم نشده است، آنموقع تو در اشتباه تشخیص دادنِ وضعیت کاملاً بی‌تقصیری." و بعد کلمه به کلمه آنچه را گفته بودم سریع تکرار می‌کنم. می‌دانستم آنچه باید گفته شود را گفته‌ام و در انتظار عکس‌العمل او می‌مانم.
لحظۀ بسیار کوتاهی می‌گذرد و او می‌گوید: "خوب که چی؟"
اجازه نمی‌دهم که دستپاچگی دست و پاچه‌ام را در اختیار خود گیرد و مرا به شلنگ‌تخته‌ انداختن وادارد. خیلی خونسرد مانند قاتل‌های حرفه‌ایِ فیلم‌های جنائی می‌گویم: "یعنی اینکه تا وقت نگذشته زودتر یک بلیط به مقصد پاریس برام صادر کنید، دو دقیقۀ دیگه هواپیما پرواز می‌کنه."
خونسردانه با انگشت به اطلاعیه‌ای که در کنار دستش روی میز قرار داشت اشاره می‌کند و می‌گوید: "امروز بخاطر اعتصاب خلبانانْ هیچ هواپیمائی به سمت پاریس پرواز نمی‌کند، ولی شما می‌تونید با قطار به پاریس تشریف ببرید."
نمی‌دانم چرا بجای عصبانی شدن از این مردِ سمعک به گوش و خلبانانی که دست به اعتصاب زده‌اند از دست وودی آلن عصبانی بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر