<مسیح، مهربانترین پدر> را در شهریور سال 1386 در بلاگفا نوشته بودم.
از وقتی مرغ عشقم <مریم> تخم گذاشت، آن هم نه یکی بلکه چهار تا، <مسیح>، این پرندۀ آدمباز با عجله نام خود را از پسر به پدر تغییر داد و شروع به شادی و آوازخوانی کرد.
از وقتی مرغ عشقم <مریم> تخم گذاشت، آن هم نه یکی بلکه چهار تا، <مسیح>، این پرندۀ آدمباز با عجله نام خود را از پسر به پدر تغییر داد و شروع به شادی و آوازخوانی کرد.
اولین طفل رأس ساعت یک و سی دقیقۀ بعد از ظهر روز سه شنبه در یازده سپتامبر 2007
سر از تخم در آورد و اولین چیزی که گفت این بود: "اَه اَه!"
دومین کودک
دوازدهم سپتامبر ساعت هشت و شش دقیقۀ صبح چشم به دنیای ما گشود، پیف پیفی
کرد و مانند شناگرانْ کورمال خود را با سختی به نوزاد اول رساند، سپس در آغوش
هم به خواب رفتند.
نوزاد سوم در سحرگاه روز جمعه ساعت چهار و چهار دقیقه وقتی سر از تخم خارج کرد بدون آنکه مهلت کند تا چیزی بگوید گردنش خم شد، سرش محکم به کف چوبین محل تخمگذاری خورد، آخی گفت، با مشقت پیش آن دو خزید و خود را در آغوششان پنهان ساخت.
فرزند چهارم دقیقاً چهل دقیقه دیرتر بعد از سومین نوزاد از تخم خارج گشت. چشمانش مثل آن سه کاملاً بسته بود، مانند بچه گنجشکها جیک جیکِ ضعیفی کرد، خود را کشان کشان به سه طفل دیگر رساند و در آغوششان پناهگاهی یافت و آرام به خواب رفت.
نوزاد سوم در سحرگاه روز جمعه ساعت چهار و چهار دقیقه وقتی سر از تخم خارج کرد بدون آنکه مهلت کند تا چیزی بگوید گردنش خم شد، سرش محکم به کف چوبین محل تخمگذاری خورد، آخی گفت، با مشقت پیش آن دو خزید و خود را در آغوششان پنهان ساخت.
فرزند چهارم دقیقاً چهل دقیقه دیرتر بعد از سومین نوزاد از تخم خارج گشت. چشمانش مثل آن سه کاملاً بسته بود، مانند بچه گنجشکها جیک جیکِ ضعیفی کرد، خود را کشان کشان به سه طفل دیگر رساند و در آغوششان پناهگاهی یافت و آرام به خواب رفت.
چهار طفل معصوم و بیگناه، پیچیده در آغوش یکدیگر به بزرگی یک گردو هم
نمیشوند. هنوز نه مسیح نامی برایشان انتخاب کرده و نه مریم، به همین دلیل من هم
فعلاً نمیدانم کدامشان دختر است و کدام پسر.
در این چند روز، تا همین چند لحظۀ پیش هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. ساعت یازده
و سی دقیقۀ قبل از ظهر ناگهان متوجه شدم که از مسیح سر و صدائی بلند نمیشود. مانند برق گرفتهها سراسر اتاق را به سرعت برق با چشمِ نگران گشتم. هیچ اثری از او
نبود. هراسان، چندین بار با صدای بلند نامش را فریاد زدم
و جوابی نشنیدم. چشمم را به طرف پنجرۀ بازِ اتاق گرداندم تا شاید مثل همیشه وقتی هوا
آفتابیست او را نشسته بر بالای پنجره ببینم، اما آنجا هم نبود.
انسان در لحطاتی به حدّی از جنون میرسد که فرزندش را میکشد و گاهی هم به خاطر مشکلات اقتصادی فرزندش را میفروشد تا با پول آن به خانواده سر و سامان
بدهد. پیش خود گفتم شاید آمدن این چهار طفل مسیح را نگران ساخته و از خود سؤال کرده است: "تا به کی باید غذا را بجَوَد و به جای فرو بردن در معده آن را
در گلو نگهدارد و با هر جیک و هر وَنگی فوری آن را بالا آورده به دهان این
اطفال که انگار هرگز سیر نمیشوند بگذارد؟ تا چه وقت باید از خوابیدن در ایام شب و
روز گذشت کند و به ونگ و ونگِ این جوجههای لخت و بی پَر گوش دهد؟ پس چه وقت این
کوچولوها پَر در خواهند آورد تا بدن لخت و سرخشان از سرما نلرزد؟" و چون نتوانسته
برای این سؤالها جوابی پیدا کندْ وحشتزده گشته و برای رهایی خود از پنجرۀ بازِ اتاق فلنگ را بسته.
از اینکه مسیح مجبور به ترکم شده بود غمگین شدم ولی بیشتر دلم برای مریم سوخت
که با چهار تا بچه چه سختیها و عذابی باید برای بزرگ کردنشان بکشد. حتماً بعد از
خبردار شدن از فرار مسیح اول گریه خواهد کرد، بعد تا مدتی طولانی هنگام غذا دادن به
طفلانش خاطراتِ خوش زندگی با او را مرور کرده و دلتنگ و غمگین خواهد شد. و یا به خود خواهد گفت: "کاش آنقدر با عجله از او نمیخواستم که یاد بگیرد
چطور غذای جویده را بالا میآورند و در حلق جوجهها میکنند. کاش از او نمیخواستم که
غذای جویدۀ خود را در دهانم بگذارد تا من سریعتر آن را در گلوی جوجههایم
داخل کنم. نکند فکر کرده غذاهای جویده را من به جوجههایم نمیدادم و آنها را خودم میخوردم؟ کاش لااقل به او اجازه میدادم که از سوراخ ورودی/خروجیِ محلِ تخمگذاری به بچهها نگاهی میانداخت، چقدر التماس میکرد و میگفت: "فقط یک نگاه" و من
میگفتم هنوز زوده."
در این چند روزی که تخم گذاشتن مریم و سر در آوردن جوجهها از تخم به طول
کشید مسیح یک مسیح دیگر شده بود. از شلوغکاری و مانوورهای خطرناک به هنگام پرواز
در اتاق دست برداشته و احساس مسؤلیتِ پدری از او مسیحی صبور ساخته بود. در
این پنجاه ساعتی که از آمدن این چهار طفل میگذرد به اندازۀ چهل گرم وزن کم کرده
بود، چون باید هرآنچه را میخورد با روشی که مریم به او آموخته بود بالا میآورد و به دهان
مریم میگذاشت. مانند سگِ گله کنار محل تخمگذاری مینشست و با کوچکترین صدائی احساس
خطر میکرد و مانند سیمرغ چند دوری در اتاق میچرخید و بعد از اطمینان از نبودِ خطر
باز برای محافظت از معشوقش مریم و کودکانش که هنوز آنها را ندیده بود در کنار لانه مینشست.
من غمگین و متأثر از اتفاقی که رخ داده بود برای خبر دادن به مریم سقفِ محل تخمگذاری
را باز میکنم و با دیدن صحنهای که هرگز فراموشم نخواهد شد با خوشحالی و سریع آن را
دوباره میبندم. مریم در حال غذا دادن به دو جوجه بود و در کنارش مسیح موقر و آرام
نشسته بود و در زیر هر یک از دو بالش جوجهای خود را مانند بچه گربهای به اندام نحیفش
میمالید.
https://www.youtube.com/embed/uCGD9dT12C0
https://www.youtube.com/embed/uCGD9dT12C0
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر