لطیفه‌های دارالمجانینی.

<لطیفه‌های دارالمجانینی> را در تیر 1385 و <خسرو و زنش> را در شهریور 1386 در بلاگفا نوشته بودم.

خسرو و زنش
قسمتی از فصل اول داستان کوتاهی که هرگز نوشته نشد.

چایِ داخل استکان بقدری داغ بود که هیچ دستکش چرمی‌ای هم نمی‌توانست جلوی حرارتش را بگیرد و در دست نگاه داشتن آن شجاعت می‌خواست و پوستی کلفت!
می‌دانستم پوست کلفتم، هرچند که به جثه‌ام نمی‌آ‌ید! من در حال تحقیق از خودم بودم تا دریابم که آیا فرد شجاعی هستم یا نه؟ اگر نه، چرا و به چه دلیل! و اگر جواب آری‌ست، تا چه حد دلیرم؟ آنقدر که قادر باشم در جنگی شرکت کرده و با اسلحه به سوی انسانی شلیک کنم، که در این وقت درِ اتاق با اصابتِ جسمِ سختی به آن با شدت باز می‌شود، چند بار با سرعت به دیوار و وسیله‌ای که باعث بوجود آمدن این سر و صدای گوشخراش شده بود برخورد می‌کند و نزدیک دیوار از حرکت می‌ایستد.
مردی نشسته بر ویلچر با تمام قوا تلاش می‌کرد با نیروی دو دست و بازویش داخل اتاق شود. مرد که به سختی قادر به نگاهداری سر بر روی گردنش بود و به چپ و راست و سینه‌اش خم می‌گشتْ به زنی چادری که سعی می‌کرد ویلچر را به داخل اتاق هل دهد فریاد می‌زد: "مگه زبون انسان حالیت نمی‌شه!؟ مگه در روز صد دفعه بهت نمی‌گم که لازم نیست هولم بدی؟ زنیکۀ چشم دریده!"
قاضی دادگاه که از ورودِ پُر سر و صدا و ناگهانیِ این دو به اتاقش متعجب و عصبانی شده بودْ نیمخیز می‌شود، دستش را به سمت درِ اتاق دراز می‌کند و با تندی می‌گوید: "بفرمائید بیرون! می‌بینید که مشغولم، بفرمائید بیرون، وقتی نوبتتون شد صداتون می‌کنند!"
مرد پای چپش از زانو قطع بود، از کنار ابرویِ چپ به سمتِ راستِ پیشانی تا بالای گوش راستش جای زخمی تازه عمل شده پیدا بود و حالتی ترسناک به چهره‌اش می‌داد. به احتمال زیاد عدمِ کنترل سرش به خاطر زخم طولانی و عمیقی بود که بر پیشانیش حک بود. و یا شاید هم به علت خطائی که جراح در هنگام عمل مرتکب شده بود!؟
زن در حالیکه با دست راست چادر خود را کمی از جلوی بینی‌اش تا دهان و چانه‌اش باز می‌کرد تا سخنانش بهتر به گوش برسد می‌گوید: "حاجی آقا من بدون حکم طلاقم از این اتاق بیرون نمی‌رم! مگه اینکه نعش منو از این اتاق بیرون ببرین، من دیگه یک ثانیه هم حاضر نیستم با ایشون زندگی کنم." و با گرفتن محکم دستۀ ویلچر به مرد که سعی در خارج شدن از اتاق را داشت اجازه حرکت و مانور با ویلچر را نمی‌داد و این مرد را بیشتر ذله و عصبانی کرده بودْ طوریکه  فریاد می‌زد: "مگه کری؟ حاجی آقا فرمودند بریم بیرون، دستۀ ویلچر رو وِل کن والا جلوی آقایون آبروتو می‌برم، وقیحِ چشم دریده." و در حالیکه به نظر می‌آمد شعلۀ خشمش کمی فروکش کرده باشد با زحمت گردنش را به طرف قاضی می‌چرخاند تا شاید بتواند با قیافۀ ترسناکش دل قاضی را به دست آورد و می‌گوید: "می‌بینی حاجی آقای خدا ندیده، می‌بینی شانسو؟ علی شهید شد، احمد شهید شد ... مگه من چه چیزیم کمتر از برادرا و رفقای همسنگرِ شهید شده‌ام است که اونا الان هر کدوم با بی‌گناهان و حوریانِ بهشتی در خلوتند و منِ شهیدِ زنده باید بعد از پنج سال جنگیدن با دشمن و ده سال اسارت گیرِ این عزرائیل و قوم گناهکارش بیفتم؟ حاجی تو بهش بگو! تو بهش بگو دست از این جلف بازی‌ها برداره و جلوی اون چشمای حرومزاده‌شو با جادر بپوشونه!"
قاضی که توقع شنیدنِ "حاجی آقای خدا ندیده" را از مرد نداشت و یا شاید هم چنین حرفی را برای اولین بار از کسی در بارۀ خودش شنیده بود خشمگین می‌شود و با چهره‌ای افروحته فریاد می‌زند: "این چرندیات چیه که می‌گید! خانمْ آقا رو کمی آروم کنید و خودتون هم بشنید رو صندلی و آروم و شمرده بعد از معرفی کامل اسم و رسمتون توضیح بدید که منظور از آمدنتون به اینجا چیه؟!" بعد نگاهی به من می‌کند، لبخندی اجباری می‌زند، سعی در مهربان جلوه دادن چهره‌اش می‌کند و به منشیِ جوانی که به نظر می‌آمد تازه ریشش سبز شده است دستور سفارش چای می‌دهد. منشی بعد از گفتن <چَشم حاجی آقا> گوشی تلفن را بر داشته و پنج استکان چای سفارش می‌دهد. سه استکان برای خودش و من و قاضی دادگاهِ خانواده که من مهمانش بودم و دو استکان چای برای خسرو و زنش.
زن که از چشمانش اشک سرازیر بود آهسته به مرد می‌گفت: "ببین خسرو تو دیگه آبرو برام باقی نذاشتی، از همسایه‌ها گرفته تا فامیل و آشناهای من؛ پیش همه بی‌آبروم کردی. جلوی هرکس و ناکسی هرچی از دهنت در اومد به من گفتی، دیگه از دست بی‌احترامی و زشتگوئی‌های تو و سرکوفت مردم خسته شدم، می‌فهمی، خسته شدم."
و من در حالیکه استکان چای انگشتان دستم را می‌سوزاند به این فکر می‌کردم که آیا به اندازۀ کافی شجاعت دارم یا نه.
***
گفته‌ها و شنیده‌های یکی دو روزۀ اخیرم:
*الف.
"اژدری ساختن به حق خدا آخر اژدراست! به این درازی!"
مرد با باز کردن دو دستش از هم یک چیز خیالیِ هفتاد و پنج سانتی را در هوا مجسم می‌کند.
و من با شنیدن "به این درازی" تصور می‌کردم که او حتماً برای به تجسم درآوردن آن یک ساختمانِ بلند را نشان خواهد داد و خواهد گفت: "دو برابر این ساختمان."
مرد در حالیکه خودش هم کمی با تعجب به قد و قوارۀ اژدرِ ساختِ ذهنش به دقت نگاه می‌کرد ادامه می‌دهد: "آخه تمام اژدرهای موجود در دنیا بیست و پنج میل دریائی سرعت دارن که تقریباً می‌شه پنجاه کیلومتر در ثانیه..."
شخصی که روبرویش نشسته است حرف او را تصحیح می‌کند: "منظورت پنجاه متره؟"
"بله، بله، همون که شما می‌فرمائید ... بله، به قول آقا پنجاه متر در ثانیه است. امّا این اژدرایی که ساختن رعشه به جان آمریکائی‌ها و کشتی‌هایشان در خلیج انداخته! از ترس چهار چنگولی روی آب میخکوب ماندن، نه قدرت حرکت به پیش دارن و نه به پَس!!

ب.
آنان که خربره را با پوست و با خیار می‌خورند
زیر پایشان پوستِ موز بگذاری لیز هم می‌خورند
گهی مته بر خشخاش نهند و گَه تریاق بر چپق
گهی این کنند و آن گویند گه مرغ کنند خود را گه شتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بخش (الفِ) <گفته‌ها و شنیده‌های یکی دو روزۀ اخیرم> را می‌توان با لهجۀ شیرین شمالی هم خواند.

لطیفه‌های دارالمجانینی
دیوانه‌ای در اتاقش در تیمارستان نشسته بود و با خود فکر می‌کرد که اگر سیل بیاید تکلیفش چیست؟! و جوابی نمی‌یافت. از قضایِ روزگار سیلی ویرانگر جاری گشت. دیری نپائید که سیل به تیمارستان رسید و به اتاقِ دیوانه راه یافت. دیوانه که بر روی تخت نشسته بود با دیدن سیل ناگهان چشمانش می‌درخشند، فریادی از شادی می‌کشد و می‌گوید: "یافتم، یافتم. به هنگام جاری شدن سیل اگر نشسته‌ای باید برخیزی“ و بر روی تخت می‌ایستد.
اما خوشحالی دیوانه چند ثانیه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد، زیرا افزوده شدنِ سریع آب و بالا آمدنش در اتاق او را باز به فکر فرو برده بود. سیل تمامِ فضای اتاق را پُر کرده بود که دیوانه در حال دست و پا زدن در زیر آب به خود می‌گوید: "یافتم؛ اگر آبِ جاری تبدیل به سیل شود و از سر بگذردْ دیگر نه از دست عاقل کاری برآید و نه از دست هیچ دیوانه‌ای."
دیوانۀ قصۀ ما از اینکه برای سؤالی چنین حیاتی دقیقترین جواب علمی/عملی را یافته است خنده‌ای دیوانه‌وار و پیروزمندانه می‌کند، آب به دهانش داخل می‌گردد و در اثر خفگی می‌میرد.
***
از دیوانه‌ای می‌پرسند چرا همۀ دیوانه‌ها خود را عاقل و دیگران را  دیوانه می‌پندارند؟
دیوانه جواب می‌دهد: "به خاطر عدالت و برابری! و چون هیچ عاقلی خود را دیوانه نمی‌پنداردْ بنابراین دیوانگان هم این حق را برای خود قائلند که خود را دیوانه ندانند."
و در پاسخ به اینکه پس چرا دیگران را دیوانه می‌نامند جواب می‌دهد: "چونکه در هنگام اتهام زدن و دعوا نقل و نبات تقسیم نمی‌کنند."
***
روانپزشکِ دارالمجانین به مایک که پرستارها دست و پایش را بر روی تخت بسته بودند می‌گوید: "اگر حقیقتش را بگوئی که چرا با رادیویِ به آن بزرگی و سنگینی به سر جورج کوبیدی شاید آمپول آرامبخشی به تو تزریق کرده و اجازه دهم که دست و پایت را باز کنند." مایک با قیافه‌ای حق به جانب شرح ماجرا را چنین می‌دهد: "وقتی بعد از خوردن شامْ قرص‌ها و شربتمونو به ما دادنْ جورج از من خواست که سهم داروهامو بِدم بهش تا اعصاب داغونش آرومتر بشه و بتونه بخوابه. چون جورج هم‌اطاقی و دوست خوبِ منه بنابراین داروهامو دادم بهش.
وقتی جورج به خواب رفت خیلی خوشحال شدم، اما وقتی خُرخُر کردنِ بلندش مزاحم خوابیدنم شدْ از کاری که کرده بودم پشیمون شدم و برای پس گرفتن داروهام چند بار تکونش دادم تا بیدار بشه، ولی چون جورج برای پس ندادن داروها خودشو به خواب زده بودْ منم ناچار شدم رادیو رو بکوبونم به سرش تا لااقل تأثیر داروهام از سرش بپره و بی‌حساب شیم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر