<ریشهیابی> را در اسفند سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
گفت: آیا هرگز سعی کردهای ریشۀ مسخره کردن دیگران را در خود بیابی؟
گفتم: من در عمرم کسی را مسخره نکردهام. مسخره کردن دیگران به این معنیست
که من خود را بهتر، فهیمتر، زیباتر، پاکتر... از دیگران میدانم و این یعنی که
من برای خود یک پا فاشیستِ فرد اعلاء هستم. نه... نه، من هرگز این اجازه را به خودم
ندادهام کسی را مسخره کنم.
قهقهای زد و گفت: داری مسخرهام میکنی!؟
***
برای بهتر شناختنِ خود کارآگاه خصوصی استخدام کرد تا پندار، کردار و گفتار
پدر و مادرش را زیر نظر گیرد و به او گزارش دهد.
***
چنین وانمود میکرد که خواستار برقراری تمدن و تکامل آن در جوامع بشریست،
ولی بیشتر وقتش صرف این میشد که راههائی پیدا کند تا از زیر بارِ مالیات دادن به
دولت شانه خالی کند.
***
خدا زمان را برای قوم لوط به آخر میرساند و چون رحیم است بنابراین فرشتهای
را مأمور میکند تا عدهای از مردان لوط را که مرتکب گناه کمتری گشته و لااقل با
همسران خود عمل لواطانه انجام ندادهاند شناسائی کرده تا مثل بقیه به جهنم
نروند.
فرشته به مردانِ اهل لوط میگوید: کسانیکه با زنانشان لواط نکردهاند
انگشت خود را بلند کنند.
تمام مردانِ لوط انگشت خود را بلند میکنند و با دستِ دیگر گردنِ آلتِ
تناسلی خود را محکم در دست میفشرند تا نتواند شهادت دهد.
***
میپرسه: "از چه نوع باسنی خوشت میاد؟"
میگم: "مدل آفریقائی، اما از نوع ظریفش."
میگه: "خاک بر سرت با اون سلیقهت. اگه اینطوره چرا با من دوست
شدی؟" و قهر میکنه میره.
بیمنطقتر از این دختر تو عمرم ندیدم. دیوونه فکر میکنه بخاطر باسنش باهاش دوست شدم.
بیمنطقتر از این دختر تو عمرم ندیدم. دیوونه فکر میکنه بخاطر باسنش باهاش دوست شدم.
***
میپرسه چی گفت؟
میگم: میگه بچه گوزو به دائبش میره.
میگه: گوزیدن بچه چه ربطی به برادرِ پدرش داره؟!
میگم: عمو نه بابا، آخه بچه گوزو چه ربطی میتونه به عمو داشته باشه! ما
برای عمو و دائیمون مثل شما خساست به خرج نمیدیم جفتشونو Onkel صدا کنیم! ما به برادرِ مادرمون میگیم دائی، به برادرِ پدرمون
میگیم عمو. بچه گوزو هم به برادرِ مادرش میره و نه برادرِ پدرش.
تعجب میکنه و میگه: بفرما، اینم یک نشونه دیگه از قاطی بودنتون!
میگم: قاطی بودن یعنی چی! مگه نشنیدی که مردم میگن: تا نباشد چیزکی مردم
نگویند چیزها؟
میگه: نه.
میگم: خلاصه ما حرف بیربط نمیزنیم! مگه دائی شقیقهست که ما بیخودی به
گوز ربطش بدیم؟ مردمی که خدا اول اونا رو خلق کرده که بیربط حرف نمیزنن.
تعجباش رنگ تمسخر میگیره و میگه: نکنه شیلر شهسواری و گوته خراسانی بوده
و ما نمیدونستیم!؟
میگم: حالا اونو اغراق فرض میگیری بگیر، ولی اینکه پایهگذار دموکراسی
پادشاهِ ایرانزمین کوروش کبیر بوده هم اغراقه؟
میگه: هی اطرافیان به من میگفتن که تو قاطی داری باورم نمیشد. کم کم
داره معنی "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها" دستگیرم میشه.
اصلاً دلم نمیخواست تو اون لحظه در این مورد بحث کنم، اونم به زبون
آلمانی، مخصوصاً که خودم هم نمیدونستم گوزیدن بچه اصلاً چه ربطی به دائی بیچاره
داره و نقش عمو در این وسط چیه.
***
شاعری ریاضیدان شده بود و میگفت: "متمدن شدن برابر است با مدنیت
بخشیدن به باورها و عرف و آئینهای باستانیمان" و شب چهارشنبهسوری به جای
آتش زدن بوته و کثیف کردن محیط زندگی خودْ تعدادی لامپِ سرخ رنگ روشن میکرد و از
رویش بدون وحشت و با خیال راحت میپرید.
***
شاعری پاک خُل شده بود، شبهای چهارشنبهسوری شعرهای نوشته شدۀ سال قبل را
روی هم تلنبار میکرد، آنها را آتش میزد، بعد مینشست و آن صحنه را نقاشی میکرد.
***
شاعری عاشق شده بود و میخواند: چهارشنبهسوری چه سود گر گذر از میان آتش
کردم، معشوقه که ندید، به فالگوش حکایت کردم.
***
در حال فکر کردن بودم. میخواستم عزمم رو جزم کنم و بهش بگم که کارشو خیلی
بیشتر از من دوست داره وگرنه در این سومین روز زیبای بهاری به جای رفتن سر کار مثل
همۀ آدمهای عاشق میامد وَرِ دلم مینشست، دل میداد و قلوه تحویل میگرفت، نه
اینکه شب عیدی به جای به جا آوردن مراسمِ مرسومْ تمام فکر و ذکرش به دورِ فردا و
کارهائی که باید انجام بده بچرخه و عیش ما رو کور کنه، که ناگهان مادرم جلوم ظاهر میشه و میگه: "خوب پسر، منم که اینو مرتب به پدرت میگفتم،
یادت رفته مگه؟"
داشتم به حرفش فکر میکردم تا منظورشو درک کنم که روح خواهرِ تازه به آن جهان
سفر کردهام هم داخل اتاق میشه و درست حرف مادر رو بدون جا انداختن یک نقطه تکرار
میکنه!
در تعجب بودم که چرا روح خواهر و مادرم در یک زمان ظاهر شدن و بدون چاق سلامتی
و تبریک عیدْ هر دو مو به مو یک مطلب رو میگن! که ناگهان روح پدرم هم ظاهر میشه،
دستمو میگیره و به گوشۀ اتاق میبره، بعد آهسته میگه: "پسر نکنه
این حرفو تو هم بزنی، مگه خدای نکرده زن شدی!؟"
باید با سه روح همزمان در یک اتاق به سر ببری تا دستگیرت بشه که کار چندان راحتی نیست.
باید با سه روح همزمان در یک اتاق به سر ببری تا دستگیرت بشه که کار چندان راحتی نیست.
عصبانی فریاد میزنم: "زن نیستی یعنی چی آقاجون؟ گفتن این حرف مگه چه
اشکالی میتونه داشته باشه!؟"
با دلجوئی میگه: "چرا ناراحت میشی پسر؟ منظورم این بود که مگه تو خدای
نکرده خونهداری که میخوای همچین حرفی رو بزنی؟"
میگم: "آره خونهدارم."
میگه: خوب باش مگه چه عیبی داره. ولی یادت نره که مرد خونهدار با زن خونهدار
زمین تا آسمون فرق داره."
میگم: "چه فرقی داره؟ هر کاریکه خانم خونهدار میکنه مردِ خونهدار هم
میکنه. تنها کاری که نمیتونه مرد خونهدار بکنه حامله شدنه."
میگه: "خواهش میکنم خجالت نکش! بفرما، دلت خواست حامله هم بشو! ما
رو بگو کوبیدیم اومدیم پیش چه کسی! خوب برو پسر، برو هر غلطی دلت میخواد
بگو." بعد رو به مادر و خواهرم میگه: چیه هنوز اینجائید، مثل کنگر خوردهها
لنگر انداختین؟ خوب مطلبتون رو هم که گفتید، بلند شید برین دنبال کارتون دیگه.
انگار اومدن مهمونی!؟"
خیلی سخته آدم مردد باشه و ندونه که باید به حرف روح
پدرش گوش کنه و یا اینکه اجازه بده تا از یک گوش داخل و از اون یکی خارج شه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر