<فرق ما و دیگران> را در آذر سال 1386 در بلاگفا نوشته بودم.
ما مردم عتیقهای هستیم، مثلاً بلافاصله
پس از خواندن و یا شنیدن واژۀ <پرواز> کبوتری در ذهنمان مجسم میگردد. گرچه ما کبوتر و پرندگان دیگر را مظهر
آزادی به شمار میآوریمْ اما یا آنها را میکشیم و یا در قفس حبس میکنیم تا از
چنگمان نگریزند و نپرند آنجائیکه که چشمانمان هم دیگر قادر به دیدنشان نباشد.
دیگران اما وقتی میگویند <پرواز> داوینچی مانندی وسیلهای در
ذهنش خلق میکند تا با آن حس واقعیِ پرواز و اوج گرفتن را برای من و تو مقدور سازد.
ما مردم عتیقهای هستیم و سخت پایبند آداب و رسوماتی که قرنها پیش از
نیاکانمان بر جای ماندهاند. ما حتی به گفتار و کردار اشخاصی که گاهی اصلاً از مادر
زاده نشدهاند ایمان میآوریم و برای حفظ و بسطشان کوتاهی نکرده و حاضریم تا پای
جان در این راه فدا کاری کنیم.
دیگران هم افراد تخیلی خلق میکردند تا برایشان اژدها را که با آتشِ دهانش
مردم را تهدید به مرگ میکرد به نبرد بفرستند و یا غول یک چشم را که
گوسفند و گاهی انسان را زنده زنده میبلعیدْ اول از موهبت بینایی بینصیب ساخته بعد
بکُشد.
دیگران در دوران کودکی عاشق پاپانوئلند و برای فرا رسیدن روزی
که او میآید و برایشان هدیه میآورد بیقراری میکنند، اما وقتی بزرگتر میشوند درمیابند که پاپانوئل
فردیست بافتۀ خیال. ما اما به کودکانمان در این زمانه هنوز که هنوز است میباورانیم
که جن وجود دارد و با دو چشم خود او را دیدهایم و برای اثبات وجود و
کارهای خارقالعادهاش کتابها مینویسیم.
برای پی بردن به عتیقه و عجیب بودن رفتار، کردار و
گفتارمان موردی که شاهدش بودم را مو به مو شرح میدهم.
روزی بود نه سرد و نه گرم. آفتاب بود، باد بود و عدهای مردم که مانند من
یا از سر بیکاری به پارک آمده بودند و یا اینکه قصد دویدن دورِ پارک را داشتند تا
چربیهای اضافی اندامشان را به عضله مبدل سازند. آفتاب آنقدر گرم نبود که آدم مجبور به
لخت و عور شدن گردد. باد هم طوری نمیوزید که کلاه از سر کسی بپراند، طوری
میوزید که پوست بدنت دچار توهم میگشت و احساس میکردی که پوست تبدیل به چمنزار
گشته و زنی زیبا با سرپنجۀ انگشتانِ باریک و خیالانگیزش به سرِ سبزِ علفها دست
نوازش میکشد.
پرندگان میخواندند و با یکدیگر بازی میکردند. خانم پیری با کمک عصا سگ پیرش
را برای هواخوری همراهی میکرد. نمیدانم چرا آهسته قدم برداشتن و به پیش رفتن این
دو مرا به یاد لاکپشتِ تنبلی که از دوران کودکی با هم رفاقت میکردیم انداخت. در
تمام مدت دهسالی که با هم بودیم صد متر هم راه نرفت. خانم پیر و جلوتر از او سگش
به نیمکتی که بر روی آن جوانی نشسته و در حال خواندن کتابی بود میرسند. زن پیر به
پسر جوان سلامی از روی مهربانی میدهد و در طرف راستِ نیمکت مینشیند، عینک آفتابیش
را از کیف در آورده به چشم میگذارد و مشغول گرفتن حمام آفتاب میشود.
پسر جوان نگاهی به پیرزن و سگ میاندازد و خود را تا جائیکه برایش امکان داشت به سمت چپِ نیمکت
میکشاند. سگ در حالی که زبانِ از دهان خارج شدهاش همراه با نفس زدنهای تند بالا و پایین
میرفت و مانند پیرزن از آفتاب لذت میبردْ زیرچشمی تمام حرکات پسر جوان را زیر نظر داشت، زیرا که احساسِ تنفرِ پسر از سگها را بو کشیده بود.
من هم مانند بیمار فراموشکاری که تنها خاطرات دورِ گذشته را به یاد میآورد و
از گذشته نزدیک و حال خود بیخبر است این صحنه را از راه دور میدیدم و همان حسی را
داشتم که سگ در هنگام رد شدن از کنار پسر جوان پیدا کرده بود. سگ با نگاهش از راه
دور از من دعوت به نشستن در کنارشان میکرد، و من با کمال میل این دعوت را پذبرفتم و آرام به
سوی نیمکتشان به راه افتادم.
من آهسته سلامی میدهم و در میان پیرزن و پسر جوان مینشینم. سگ سینهخیز خود را
به من نزدیک میکند، سرش را روی دستانش قرار میدهد، نگاهش را متوجه پسر جوان میسازد و به
گرفتن حمام آفتاب ادامه میدهد.
در این لحظه بادِ ملایمی میوزد و بوی ایرانی بودن پسر جوان را به مشامم
میرساند، سگ نگاهی به من میاندازد، بینیاش را با دست چپ میخاراند، سرش را روی
کفشهایم میگذارد و به پسر خیره میشود.
پسر جوان پاهایش را کنار میکشد و زیر لب زمزمه میکند: "عجب گیری کردیما."
من با لحنی شوخ میگویم: "بچۀ ایران و انقدر ترسو! این که قدش یک وجب هم
نیست!"
پسر با تعجب نگاهم میکند و سپس میگوید: "نه بابا، موضوع این حرفها نیست! شیرم باشه از پسش برمیام!"
من با سر به کتابی که در دست داشت اشاره میکنم و میپرسم: "دانشجوئی؟
پسر جوان با غرور پاسخ میدهد: "«آره، پزشکی میخونم."
من میپرسم: "چرا سگها را دوست نداری؟"
پسر میگوید: "چونکه نجس هستند!"
پیرزن، که تا آن لحظه فکر میکردم در خواب استْ عینک دودیش را از چشم
برمیدارد و با لهجۀ جالبی به زبان فارسی به پسر میگوید: "شما هم مثل شوهر من سگ را
نجس میدانید و من به این خاطر سگم را انتخاب کردم و از او طلاق گرفتم، حالا هم از
نشستن در کنار شما خودداری میکنم." بعد عینکش را در کیف قرار داده و به زبان آلمانی
به سگش میگوید: "برویم، اینجا جای ما نیست." سگ در حال بلند کردن سرش از روی
کفشهایم نگاهی به من میاندازد و من در حالیکه با خود زمزمه میکردم: "کاش لااقل
ایرانی نبود" از جایم بلند میشوم و در کنار سگ به راه میافتم.
این ماجرا شاید عتیقه بودنمان را به نحو احسن به نمایش نگذاردْ اما از
عتیقه بودنمان هم چیزی کم نمیکند.
فرق ما و دیگران خیلی چیزهای دیگر هم هست که اگر
این بیماریِ فراموشکاری امانم دهد آنها را هم به یاد آورده و برایت خواهم نوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر