<نیمه هشیار، نیمه مست> را در خرداد 1386 در بلاگفا نوشته بودم.
امروز اولین بار بود که باید بعد از تزریق آمپولِ بیهوشی مورد آزمایش قرار
میگرفتم.
دیروز برای خشنود ساختن کنجکاویم از دوستی پرسیدم جریان ییهوشی چطور چیزیست؟ (او تا
حالا 25 بار ببهوشی را تجربه کرده؛ دوازده بار بوسیلۀ تزریق آمپول بیهوشی و سیزده
بار بوسیلۀ گاز با قرار داده شدنِ ماسک بر روی دهان و بینی.)
دوستم پاسخ داد: "بیهوشی با تزریق آمپول حرف نداره!"
سوزن آمپول که رفت تو رگ دست چپم چند ثانیهای بیشتر طول نکشید که باقی ماندۀ
هوش ترکم کرد.
چشم که باز کردم نگاهم به ساعت دیواری دوخته شده بود و من سعی میکردم تشخیص
دهم ساعت چند استْ اما هر دو عقربۀ ساعت یک اندازه بودند.
در این لحظه دکتر با خنده گفت: "خوب خوابی کردی."
من خوابآلود پرسیدم: "ساعت
چنده دکتر؟"
دکتر پاسخ داد: "دوازده و باز خندید."
تازه دستگیرم شد که عقربه بزرگه وقت را مغتنم شمرده و خودش را با آن هیکلِ گُندهاش رویِ عقربۀ کوچک و ظریفِ ساعت انداخته و به این دلیل من هم مانند آدمهای مستْ به جای یک
عقربه دو عقربۀ هم قد و قواره میدیدم.
من پرسیدم: "دکتر هنوز زندهام یا اینکه شما هم مُردید؟"
دکتر باز هم خندید و گفت: "خدا نکنه! نه تو مُردی و نه من."
نمیدونم چرا با این حرف به یاد گفتۀ دوستم افتادم: "بهترین مُردن را آدم
تنها در لحظۀ بیهوشی میتونه کسب کُنه!"
من هوسِ به هوش نیامدن کرده بودم. زندگی اما اگر یقۀ کسی را بگیرد مگر دیگر وِل میکند. مرگ وقتی یقۀ کسی را بگیرد و وِل نکند آدم میمیرد و خلاص میگردد، ولی اگر زندگی یقه کسی را بگیرد و وِل نکند باید هم گاه و بیگاه آدم بشنود که مردم بگویند: "وای دَدَم وای."
زندگی وقتی یقه کسی را میگیرد آدم را به یاد بدهکاریهایش میاندازد، و به یاد اینکه چقدر دستِ زندگی پُر قدرت است و هر لحظه
اراده کند میتواند آدم را خفه کند. خلاصی از دستهای پُر قدرت زندگی امریست محال، مگر آنکه پارتیات خودِ مرگ باشد! مرگ هم از وقتی شنیده که طالبِ فراوان دارد خودش را
میگیرد، آن هم چه گرفتنی، از کنارت رد که میشودْ جواب
سلامت را که نمیدهد هیچ؛ نیم نگاهی هم به رویت نمیاندازد. من هم از روی غرور به خودم قبولاندم که اسیر پنجۀ زندگی بودن بهتر از منت مرگ را کشیدن است، و هر بار میبینمش طوری رفتار میکنم که انگار اصلاً نمیشناسمش و مانند دو غریبه از کنار هم رد میشویم.
من تصویرِ محوِ دکتر را با چشمانی نیمه باز بالای سرم میدیدم که توسط چراغقوۀ
کوچکی داخل چشمانم به دنبال چیزی میگشت و به خانم دستیارش میگفت: "کاش به حرفش
گوش نداده بودم و بیشتر از حد معمول بهش مادۀ بیهوشی تزریق نمیکردم! کاش میشد فهمید
که این دیوانه در بارۀ چه و با که در حال گفتگوست!"
عقربۀ بزرگ ساعت مانند مردانی که کامشان را از معشوق ستاندهاندْ حرکتی به خود
میدهد و قوارۀ بزرگش را از روی عقربۀ کوچک به کناری میکشد؛ همزمان سایۀ
دستی از برابر چشمانم رد میشود و صدای کشیدۀ محکمی که دکتر به صورتم مینوازد به
هشیار شدنم کمک میکند!
برای اثبات اینکه به هوش آمدهام نیمخیز شده و بیاراده میپرسم: "ساعت چنده دکتر؟"
چهرۀ دکتر آرامشِ بعد از طوفانی را داشت که همین چند لحظۀ پیش ویرانیِ بزرگی
به بار آورده، او خیلی جدی مانند غریبهای اخمو میگوید: "چند دقیقهای از ساعت
سه بعد از ظهر میگذره؛ شوخی بیمزهات داشت کار دستم میداد، هنوز هم به نهار خوردن
نرسیدم."
و بلافاصله با پشت دست به آن طرف صورتم هم سیلیای محکمتر از سیلیِ اول مینوازد
و بعد پشت میزش مینشیند تا برایم نسخهای بنویسد.
برای رفع سوءتفاهم میگویم: "دندانپزشکم هم هر بار برای بیحس کردن لثههایم دو برابرِ حد معمول دارو مصرف میکند، و تا حالا همیشه هم به نهار خوردنش
رسیده و هم به شام خوردنش."
دکتر در حال دادن نسخه میگوید: "یک کپسول قبل از صبحانه یکی هم قبل از
شام." و عصبانی میپرسد: "دیگه خوابت که نمیاد؟"
برای اینکه سیلی دیگری نوش جان نکنم نسخه را میگیرم و در حال رفتن میگویم: "چشمانم چنین هشیار هرگز نبوده است!" و نیمه هشیار و نیمه مست از
مطب خارج میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر