قصّه و شعر
قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
تشنه لب.
روزه بودم،
تو نبودی و ندیدی تشنگی از آب نیست.
آب بود،
زلال مثل اشگ چشم شمعی پاک،
نان بود و من گشنۀ دیدارت بودم.
گندم آرد گشت،
نانوا از حج بازگشت،
کوچه با عطر تنت افطار کرد،
و من با یادت تا سحر خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر