داستان‌‏های عشقی.(93)


نامزدی.(4)
اما یک استثناء هم وجود داشت که او متوجه آن نمی‏‌گشت. دوشیزه پائولا معروف به پائولی همیشه با او مهربان بود و به نظر می‏‌آمد که او را جدی می‏‌گیرد. البته نه جوان بود و نه زیبا، بلکه چند سالی بزرگ‏تر از آندریاس بود، دختری دقیق و زرنگ و از خانواده‌‏ای صنعتگر و مرفه. وقتی آندریاس در خیابان به او سلام می‏‌داد و حالش را می‏‌پرسید، او جدی و مهربان تشکر می‏‌کرد، و وقتی به مغازه می‌‏آمد، رفتارش دوستانه، ساده و متواضعانه بود، کار خدمت‏‌رسانی آندریاس را آسان می‏‌ساخت و نظرات تخصصی‏ او را مانند سکه نقدی می‏‌پذیرفت. به این جهت او دوشیزه پائولا را بی‏اکراه می‌‏دید و به او اعتماد داشت، اما در ضمن پائولی برایش بی‏‌تفاوت بود و به آن تعداد اندک از دختران مجردی تعلق داشت که ماتیاس خارج از مغازه کوچک‌ترین فکری به آنها نمی‌‏کرد.
گاهی امیدش را به کفش‌‏های زیبا و تازه می‌‏بست، گاهی به یک دستمال‌گردن دوست‏داشتنی، بگذریم از سبیلی که کمی جوانه زده بود و او از آن مانند مردمک چشمش مواظبت می‏‌کرد. عاقبت او از مرد دست‏فروشی یک انگشتر طلا با نگینی بزرگ از سنگ اوپال خرید. در آن زمان او بیست و شش ساله بود.
اما هنگامی که او سی ساله شد و هنوز فقط با اشتیاقی از راه دور در بحر ازدواج کشتی‏رانی می‏‌کرد، مادر و خاله‌‏اش یک مداخله‏ حمایت‏‌گرانه‏ را ضروری دانستند. خاله که زن سال‏خورده‌‏ای بود با این پیشنهاد که می‌‏خواهد مغازه را در زمان حیاتش به شرطی که او با دختر محترم دباغ ازدواج کند به او واگذار کند کار خود را آغاز می‌‏کند. این برای مادر علامتی برای حمله کردن بود. و بعد از مقداری فکر کردن به این نتیجه می‏‌رسد که پسرش برای داشتن ارتباط بیشتر با مردم و آموختن رسم معاشرت با خانم‏‌ها باید عضو انجمنی شود. و از آنجائی که از علاقه او به خوانندگی با خبر بود تصمیم می‌‏گبرد که با این طعمه او را شکار کند و به او پیشنهاد عضو شدن در انجمن خوانندگان را می‏‌دهد.
آندریاس با وجود بیزاری از بودن در اجتماعات در مجموع مخالفتی با این پیشنهاد نداشت. اما او با این بهانه که موزیک جدی‌‏تر بیشتر مورد علاقه‌‏اش است انجمن کُر کلیسا را به جای انجمن خوانندگان پیشنهاد داد. دلیل واقعی او اما به خاطر عضویت مارگرت دیرلام دختر مدیر مدرسه قبلی‏‌اش در دسته کُر کلیسا بود. مارگرت دختر خیلی زیبا و بشاشی بود که کمتر از بیست سال سن داشت و چون مدت طولانی‏‌ای می‌‏گذشت که دیگر دختر مجرد هم‏سال زیبائی برای آندریاس وجود نداشت بنابراین به تازگی عاشق مارگرت شده بود.
مادر دلیلی برای مخالفت با رفتن او به دسته کُر کلیسا نمی‏‌بیند. البته این انجمن حتی نیمی از جشن‌‏ها و دور یگدیگر جمع شدن‏‌های شبانه انجمن خوانندگان را هم نداشت، اما در عوض عضویت در آن خیلی ارزان‌‏تر بود و دخترهائی از خانواده‏‌های خوب که آندریاس می‏‌توانست در وقت تمرین و اجرا با آنها به سر برد به قدر کافی در این انجمن هم وجود داشتند، بنابراین بدون تلف کردن وقت با پسرش نزد مدیر مسن انجمن می‏‌رود و با استقبال دوستانه او روبرو می‏‌گردد.
مدیر می‏‌گوید: "خوب، آقای اون‏گلت، شما می‏‌خواهید با گروه ما آواز بخوانید؟"
"بله، قطعاً، خواهش می‌‏کنم _"
"آیا قبلاً هم آواز خوانده‏‌اید؟"
"اوه بله، یعنی، تا اندازه‌‏ای _"
"حالا، ما یک آزمایش می‏‌کنیم. یکی از ترانه‏‏‌هائی را که از حفظ هستید بخوانید."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر