داستان‏‌های عشقی.(123)


هانس آمشتاین.(5)
آری آن شب یک چنین هوای شرجی‏‌ای حکمفرما بود _ اما توصیف زیبا کردن چه کمکی می‌‏تواند بکند، در هر حال باید به آن داستان لعنتی بپردازم.
پیپ‏‌ام خاموش شده بود، و من بی‌‏حال و با جمجمه‏‌ای پر از افکار ابلهانه روی تخت‏خواب دراز کشیدم. در کنار پنجره صدائی شنیده می‌‏شود. کسی در پشت پنجره نمایان می‏‌گردد و با احتیاط به داخل اطاق نگاه می‏‌کند. خودم هم نمی‏‌دانم که چرا ساکت به همان حال در تخت‏خواب ماندم و صدائی از من برنخواست.
قامت محو می‌‏شود و بعد از سه قدم به کنار پنجره هانس می‏‌رسد. پنجره را تکان می‌‏دهد، با انگشت به شیشه پنجره می‏‌زند و بعد دوباره سکوت برقرار می‏‌گردد.
در این لحظه کسی آهسته می‌‏گوید: هانس آمشتاین! و من بعد از شناختن صدای سالومه دیگر نتوانستم هیچ عضوی از بدنم را تکان بدهم و تیز و وحشی مانند یک شکارچی به آن سمت گوش سپردم. خدای من، قرار است چه اتفاقی بیفتد! و حالا دوباره صدای آهسته تیز و صریح می‏‌آید: هانس آمشتاین! عرق از روی گردنم به پائین سرازیر می‌‏شود.
از اتاق دوستم کمی سر و صدا بلند می‌‏شود. او برمی‏‌خیزد، با عجله لباس می‏‌پوشد و به طرف پنجره می‌‏رود. آهسته صحبت می‏‌شود، خشن و داغ، اما به طور وحشتناکی آهسته. خدای من، خدای من! همه جایم به درد آمده بود، می‌‏خواستم بلند شوم یا فریاد بکشم، اما ساکت همانطور دراز کشیده بر جای می‏‌مانم و خودم هم از این بابت در تعجب بودم. تشنگی و طعم تلخ بعد از شراب تقریباً در حال کشتن من بودند.
و دوباره سر و صدای کوتاهی بلند می‌‏شود، و بعد از آن هانس آمشتاین فوری کنار دختر در باغ ایستاده بود. در ابتدا جدا از هم، اما بعد به هم نزدیک می‏‌شوند و خود را ساکت و وحشتناک به همدیگر می‏‌فشرند، طوری که انگار با یک طناب محکم به یکدیگر بسته شده‏‌اند. و چنان در هم فرو رفته بودند که به زحمت می‌‏توانستند پاهایشان را تکان دهند، آرام و آهسته از میان باغ و از کنار آلاچیق و فواره می‏‌گذرند و از میان دروازه به سمت جنگل می‌‏روند. من آنها را با چشمانی نگاه می‌کردم که در تاریکی به زحمت می‏‌دیدند و در این کار دو بار رعد و برق به کمکم می‌‏آید ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر