نامزدی.(14)
او یک ساعت تمام آنجا نشست. چشمانش دوباره خشک شده بودند
و هیجانش پریده بود، اما موقعیت غمانگیز و ناامیدی در کوششهایش خود را روشنتر از
قبل به او نشان میدادند. در این وقت خش خش لباس و صدای آهسته پائی که در حال نزدیک
شدن بود را میشنود، و قبل از آنکه بتواند از جایش بجهد، پائولا در کنارش ایستاده بود.
پائولا با شوخی میپرسد: "کاملاً تنها؟" و چون
او جوابی نمیدهد بنابراین دقیقتر به آندریاس نگاه میکند و ناگهان جدی شده و با مهربانی
زنانهای میپرسد: "چیزی از دست دادهاید؟ آیا برایتان حادثهای رخ داده است؟"
اونگلت آهسته و بدون جستجوی عبارات جواب میدهد:
"نه. فقط به این پی بردم که من برای در میان مردم بودن مناسب نیستم. و اینکه من
برایشان یک دلقک بیشتر نبودهام."
"اما، خیلی هم مهم نیست _"
"چرا، خیلی هم مهم است. من دلقک آنها بودم، و مخصوصاً
دلقک دخترها. چون من خوش قلب بودم و آن را نمایان میساختم. حق با شما بود، من نمیبایست
عضو گروه کُر میشدم."
"شما میتونید دوباره از آن خارج شوید، و بعد همه
چیز درست میشود."
"من میتونم عضویتم را باطل کنم، و انجام این کار
همین امروز بهتر از فرداست. اما با این کار چیزی درست نمیشود"
"به چه دلیل؟"
"چون من برای آنها تبدیل به یک دلقک شدهام. و چون
حالا دیگر کسی _"
بغض راه گلوی آندریاس را میگیرد. پائولا مهربانانه میپرسد:
"و چون حالا دیگر کسی _؟"
آندریاس با صدائی لرزان ادامه میدهد: "چون حالا
دیگر هیچ دختری به من توجه نخواهد کرد و مرا جدی نخواهد گرفت."
پائولا آهسته میگوید: "آقای اونگلت، آیا حالا شما
بیانصافی نمیکنید؟ یا منظورتان این است که من به شما توجه نمیکنم و شما را جدی نمیگیرم؟"
"نه، اینطور نیست. من فکر میکنم که شما هنوز حرمتم
را نگاه میدارید. اما منظورم این نبود."
"پس منظورتان چیست؟"
"آه خدای من، من اصلاً
نمیبایست در این باره صحبت میکردم. اما من کاملاً دیوانه میشوم وقتی میبینم دیگران
در وضعیت بهتری از من قرار دارند، خوب من هم یک انسان هستم، مگر اینطور نیست؟ اما با
من _ با من نمیخواهد _ با من نمیخواهد کسی ازدواج کند!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر