داستان‌‏های عشقی.(103)


نامزدی.(14)
او یک ساعت تمام آنجا نشست. چشمانش دوباره خشک شده بودند و هیجانش پریده بود، اما موقعیت غم‌‏‏انگیز و ناامیدی در کوشش‌‏هایش خود را روشن‏‌تر از قبل به او نشان می‏‌دادند. در این وقت خش خش لباس و صدای آهسته پائی که در حال نزدیک شدن بود را می‏‌شنود، و قبل از آنکه بتواند از جایش بجهد، پائولا در کنارش ایستاده بود.
پائولا با شوخی می‌‏پرسد: "کاملاً تنها؟" و چون او جوابی نمی‏‌دهد بنابراین دقیق‏‌تر به آندریاس نگاه می‌‏کند و ناگهان جدی شده و با مهربانی زنانه‏‌ای می‌‏پرسد: "چیزی از دست داده‏‌‌اید؟ آیا برایتان حادثه‌‏ای رخ داده است؟"
اون‏گلت آهسته و بدون جستجوی عبارات جواب می‏‌دهد: "نه. فقط به این پی بردم که من برای در میان مردم بودن مناسب نیستم. و اینکه من برایشان یک دلقک بیشتر نبوده‌‏ام."
"اما، خیلی هم مهم نیست _"
"چرا، خیلی هم مهم است. من دلقک آنها بودم، و مخصوصاً دلقک دخترها. چون من خوش قلب بودم و آن را نمایان می‏‌ساختم. حق با شما بود، من نمی‌‏بایست عضو گروه کُر می‌‏شدم."
"شما می‌‏تونید دوباره از آن خارج شوید، و بعد همه چیز درست می‏‌شود."
"من می‌‏تونم عضویتم را باطل کنم، و انجام این کار همین امروز بهتر از فرداست. اما با این کار چیزی درست نمی‌‏شود"
"به چه دلیل؟"
"چون من برای آنها تبدیل به یک دلقک شد‌ه‏ام. و چون حالا دیگر کسی _"
بغض راه گلوی آندریاس را می‌‏گیرد. پائولا مهربانانه می‌‏پرسد: "و چون حالا دیگر کسی _؟"
آندریاس با صدائی لرزان ادامه می‏‌دهد: "چون حالا دیگر هیچ دختری به من توجه نخواهد کرد و مرا جدی نخواهد گرفت."
پائولا آهسته می‏‌گوید: "آقای اون‏گلت، آیا حالا شما بی‏‌انصافی نمی‏‌کنید؟ یا منظورتان این است که من به شما توجه نمی‏‌کنم و شما را جدی نمی‏‌گیرم؟"
"نه، اینطور نیست. من فکر می‏‌کنم که شما هنوز حرمتم را نگاه می‌‏دارید. اما منظورم این نبود."
"پس منظورتان چیست؟"
"آه خدای من، من اصلاً نمی‌‏بایست در این باره صحبت می‏‌کردم. اما من کاملاً دیوانه می‏‌شوم وقتی می‌‏بینم دیگران در وضعیت بهتری از من قرار دارند، خوب من هم یک انسان هستم، مگر اینطور نیست؟ اما با من _ با من نمی‏‌خواهد _ با من نمی‏‌خواهد کسی ازدواج کند!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر