داستان‏‌های عشقی.(118)


هانس آمشتاین.
بچه‌‏ها اذیتم نکنید، باشه تعریف می‏‌کنم. من می‌‏خوام از زمان دانشجوئی‏ خودم براتون از سالومه زیبا و دوست عزیزم هانس آمشتاین تعریف کنم. شماها فقط باید ساکت باشید و نباید تصور کنید که داستان ماجرای معمولی عشق بین دو دانشجوست. در این داستان چیزی برای خندیدن وجود ندارد. و یک گیلاس شراب رد کنید بیاد! نه، فقط شراب سفید. پنجره را ببندم؟ نه، آقای عزیز، بگذار رعد و برق بزند، با داستانم تناسب دارد. رعد و برق و شبِ داغ شرجی فضای مناسب و خوبی‌‏ست. شما آقایان مدرن باید ببیند که ما در آن زمان هم نمایش‏نامه خود را تجربه می‌‏کردیم، ضخیم و نازک، هر طور که پیش می‌‏آمد، و نه خیلی هم کم. آیا شماها هم چیزی برای نوشیدن دارید؟
من خیلی زود پدر و مادرم را از دست دادم و تقریباً تمام تعطیلاتم را پیش عمو اوتو در خانه سنگی‌‏اش در شوارتسوالد با میوه خوردن، داستان‏‌های چرند خواندن و شکار ماهی قزل‌آلا تلف می‏‌کردم، زیرا تمام این کارها را که کاملاً مطابق با سلیقه عمویم بود به عنوان برادرزاده‌‏ای‏ قدردان انجام می‏‌دادم. من در تابستان، در پائیز و در کریسمس با کیفی کوچک و ساکی خالی پیش او می‏‌رفتم، در آنجا تا مرز ترکیدن غذا می‌‏خوردم و صورتم سرخ می‌‏گشت، هر بار مقدار کمی عاشق دخترعموی گرانقدرم می‏‌گشتم و بعد از بازگشت دوباره آن را فراموش می‏‌کردم، زیرا که عشق او در عمق دلم ننشسته بود. من با عمویم در کشیدن سیگارهای مسموم ایتالیائی‌‏اش مسابقه می‏‌گذاشتم، با او به ماهی‏گیری می‌‏رفتم، کتاب‏‌های پلیسی برایش می‏‌خواندم و شب‌‏ها بر حسب موقعیت در آبجوخوری او را همراهی می‏‌کردم. تمام اینها بد نبودند و برایم قابل ستایش و مردانه به نظر می‏‌آمدند، اگر چه دخترعموی بلوندم دارای طبعی لطیف بود و برای خشم و تهدید ارزشی قائل نمی‌‏شد، اما گاهی نگاه‏‌هایش خواهشمندانه و یا ملامت‏گرانه می‏‌گشت.
من در آخرین تعطیلات تابستانی قبل از شروع تحصیل در دانشگاه دوباره پیش عمویم بودم، رجزخوان و متکبر، درست همانطور که دیپلمه‏‌های دبیرستانی باید باشند. در این زمان روزی رئیس اداره جنگلبانی جدیدی به آنجا منتقل می‏‌شود. او یک انسان خوب و ساکتی بود، دیگر نه جوان بود و نه سلامتی کامل داشت و این محل را برای دوران آخر خدمت پیدا کرده بود.
آدم می‌‏توانست با نگاه اول متوجه شود که او از خود کم صحبت خواهد کرد. او لوازم خانه زیبائی با خود آورده بود، زیرا که او ثروتمند بود؛ وانگهی سگ‏‌هائی عالی، یک اسب کوچک دُم دراز و رام به اتفاق همدمی ظریف که هر دو برای آن منطقه خیلی سبک بودند، یک تفنگ زیبا و تجهیزات ماهیگیری مد جدید ساخت انگلیس نیز با خود آورده بود، همه چیز خیلی خوب و تمیز و غنی. تمام اینها می‏‌توانستند زیبا و مسرت‏بخش باشند. اما چیز دیگری که او با خود آورده بود یک دخترخوانده به نام سالومه بود که البته همه چیزهای دیگر را در سایه خود قرار داده بود. خدا می‌‏داند که چگونه کودک وحشی پیش این مرد جدی و ساکت آمده است! او گیاه کاملاً عجیبی بود، یک عمه‌زادۀ دور از گوشه‏‌ای از برزیل، با قیافه‌‏ای زیبا و عجیب و رفتاری ویژه.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر