داستان‏‌های عشقی.(114)


گردباد.(9)
ناگهان بعد از گذشت شاید سی دقیقه با یک احساس نگرانی و ناراحتی عمیقی از این تنبلی بیدار گشتم. کورانی درهم و ناآرام با اکراه به دور خود می‏‌چرخید، هوا فشرده و بیمزه شده بود، چند پرستو وحشت‏‌زده و کاملاً نزدیک به سطح آب به دور از آنجا پرواز می‌‏کردند. سرم گیج می‌‏رفت و من تصور می‌‏کردم که شاید گرمازده شده‌‏ام، بوی آب رود شدیدتر به مشام می‌‏آمد و حسی نامطبوع شروع به فتح از معده تا سرم می‏‌کند و به عرق کردن مجبورم می‏‌سازد. من نخ‌ماهی‏گیری را کمی می‌‏کشم و دست‌‏هایم را با قطرات آب آن خنک می‏‌سازم و به جمع‏‌آوری وسائلم می‌‏پردازم.
وقتی از جا برخاستم، دیدم که در محل جلوی کارگاه ریسندگی گرد و خاک به شکل ابرهای کوچک بازیگوشی در حال چرخشند، ناگهان ابرها بالا رفته، به هم می‏‌پیوندند و به یک ابر تبدیل می‌‏گردند. بالاتر، در هوای به هیجان آمده پرنده‌‏ها سریع در حال فرار بودند، و بلافاصله بعد از آن هوا در پائین دره مانند طوفانی از یک برف قوی شروع به سفید شدن می‏‌کند. باد به طرز عجیبی سرد شده بود و مانند دشمنی از بالا بر من حمله آورد، نخ ماهی‏گیری را از آب کند، کلاهم را از سر پراند و مانند مشت‏‌زنی بر صورتم کوبید.
ناگهان باد سفید رنگِ آن فاصله دور که تا چند لحظه قبل هنوز مانند یک دیوار برفی بر بالای بام‏‌ها ایستاده بود در دور و بر من ظاهر می‏‌گردد، سرد و دردآور، آب کانال مانند آب زیر ضربات چرخ آسیاب به بالا می‏‌جهید، نخ‌ماهی‏گیری ناپدید شده بود و در اطراف من بیابانی سفید و خروشان نفس نفس زنان و ویرانگر حمله‏ آورده بود، ضربات به دست‏‌ها و سرم اصابت می‏‌کردند، زمین در کنارم به هوا می‏‌جهید و شن و قطعات چوب در هوا می‌‏چرخیدند.
همه چیز برایم غیرقابل درک شده بود؛ من فقط احساس می‏‌کردم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است که می‏‌تواند خطرناک باشد. با سرعت و مانند کسی که از وحشت و اتفاق غیرمنتظره‌‏ای کور گشته است خود را به آلونک رسانده و داخل آن می‌‏شوم. آنجا حاملی آهنی را محکم نگاه می‏‌دارم و قبل از درک کردن موضوع چند ثانیه‌‏ای بی‌حس و بی‌نفس دچار سرگیحه و ترسی حیوانی می‏‌گردم. یک طوفان که مانندش را تا حال ندیده یا امکان وقوعش را نمی‌‏دادم اهریمنانه از آنجا عبور می‌‏کرد، در بالا زوزه وحشیانه‏ و تهدید‏آمیزی طنین‌‏انداز بود، بر روی بام صاف آلونک و بر کف آن در جلوی در ورودی تگرگ‏‌های درشتی به شکل توده چاق و سفیدی سقوط می‏‌کردند، دانه‌‏های چاق یخ داخل شده و به سمت من قل می‌خوردند. غوغای تگرگ‏‌ها و باد وحشتناک بود، آب کف بر دهان آورده و در شکل امواج پر تلاطمی خود را به کنار دیوارهای کانال می‏‌کوبید.
من دیدم همه چیز؛ تخته‏‌ها، تکه‌‏های سنگ روی سقف خانه‌‏‏ها و شاخه‏‌های درختان از جا کنده می‌‏شوند و به هوا می‏‌روند، و خیلی زود سنگ‌‏های سقوط کرده و قطعات ساروج‏‌ها توسط تگرگ‌‏های پرتاب شده پوشیده می‌‏گردند؛ من صدای سقوط آجرها را که انگار زیر ضربات سریع چکش می‏‌شکستند و خُرد گشتن شیشه و سقوط ناودان‏‌ها را می‏‌شنیدم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر