داستان‌‏های عشقی.(99)


نامزدی.(10)
آسمانِ اولین دوشنبه عید پاک آبی و آفتابی بود، و ساعت دو تقریباً همۀ اعضاء گروه کُر با بعضی از مهمان‏‌ها و خویشاوندان خود بالای شهر در خیابان کاج گرد هم آمدند. اون‏گلت مادرش را با خود آورده بود. او شب قبل به مادرش اعتراف کرده بود که عاشق مارگرت می‏‌باشد و البته امید کمی دارد، اما به مساعدت مادرانه و به گردش دسته‌جمعی بعد از ظهر فردا هنوز اعتماد دارد. گرچه مادر بهترین‏‌ها را برای پسر کوچکش آرزو می‏‌کرد، اما چنین به نظرش می‌‏رسید که مارگرت برای او خیلی جوان و زیبا به نظر می‌‏آید. اما امتحان کردن آن مجانی بود؛ مطلب عمده این بود که آندریاس هرچه زودتر لااقل به خاطر مغازه دارای یک همسر شود.
آنها چون جاده جنگلی تا اندازه‌‏ای سربالائی نسبتاً تندی داشت و عبور از آن دشوار بود بدون آواز خواندن به راه می‌‏افتند. با این حال اما خانم اون‏گلت نفس به اندازه کافی داشت تا با جدیت به پسرش آخرین تدابیر رفتار برای ساعات در پیش را یادآوری و تأکید کند و سپس بعد از آن به یک صحبت جمع و جور نیز با خانم دیرلام بپردازد. مادر مارگرت برای بالا رفتن از سربالائی مشکل داشت و در حالی که هوا به اندازه کافی برای جواب دادن نداشت، یک ردیف چیزهای مطلوب و جالب می‌‏شنید. خانم اون‏گلت با تعریف از هوای با شکوه صحبت را آغاز کرده بود و از آنجا موضوع را به تقدیر از موسیقی کلیسائی کشاند، یک ستایش از وضع ظاهر نیرومند خانم دیرلام و از زیبائی لباس بهارۀ مارگرت کرد، و عاقبت نمایشی از شکوفائی شگفت‏‌انگیزی که مغازه لوازم دوخت و دوز زنانه خواهرش در سال‏‌های اخیر کرده بود داد. خانم دیرلام بعد از این حرف‏‌ها مجبور به تعریف کردن از سلیقه و استعداد بازرگانی خوبِ پسر خانم اون‏گلت گشت و گفت که شوهرش نیز سالیان قبل در زمان دوران تحصیلِ آندریاس متوجه این موضوع شده و آن را تائید کرده بوده است. مادر به شعف آمده آندریاس در جواب این چاپلوسی نیمه‌آهی می‏‌کشد و می‏‌گوید: البته که اینطور است، آندریاس با استعداد است و پیشترفت زیادی خواهد کرد، همینطور آن مغازه باشکوه هم دیگر تقریباً به او تعلق دارد، اما تنها چیزی که رقت‌‏انگیز است خجالتی بودن او در مقابل خانم‏‌هاست. از طرف او نه کمبودی در میل و نه در فضیلت مطلوب ازدواج کردن وجود دارد، بلکه فقط فاقد اعتماد و شجاعت اقدام کردن می‏‌باشد.
خانم دیرلام حالا شروع به دلداری دادن به مادر نگران می‏‌کند، و گرچه در این حال ابداً دخترش را در نظر نداشت، اما خانم اون‏گلت را مطمئن می‌‏ساخت که ازدواج با آندریاس برای هر دختر مجردی در شهر می‌‏تواند خوشحال کننده باشد. خانم اون‏گلت این کلمات را مانند عسل می‏‌مکید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر