نامزدی.(15)
سکوتی طولانی برقرار میگردد. بعد پائولا دوباره شروع
به صحبت میکند:
"آیا از کسی سؤال کردهاید که آیا مایل است با شما
ازدواج کند؟"
"سؤال کردهام! نه، نپرسیدهام. برای چه؟ من خوب
میدانم که کسی راضی به این کار نیست."
"پس شما مایلید که دخترها پیش شما بیایند و بگویند:
آخ آقای اونگلت، میبخشید، اما من خیلی مایلم که با شما ازدواج کنم! ولی البته باید
بتوانید برای رخ دادن چنین اتفاقی خیلی انتظار بکشید."
آندریاس آهی میکشد: "من این را خوب میدانم. شما
میدانید که منظورم چیست دوشیزه پائولا. اگر میدانستم که کسی منظور بدی ندارد و میتواند
مرا کمی تحمل کند، بعد _"
"بعد شاید شما دلتان به رحم میآمد و به او چشمک
میزدید یا انگشت اشاره خود را تکان میدادید! خدای من، شما خیلی _ شما خیلی
_"
با این حرف پائولا از آنجا میرود، اما نه با چهرهای
خندان، بلکه با قطرات اشگ در چشم. اونگلت نتوانست گریه کردن او را ببیند، اما متوجه
چیزی عجیب در صدای پائولا و گریختن او گشت، به همین دلیل پشت سر او میدود و وقتی
به او میرسد و هر دو کلمهای نمییابند که بگویند، ناگهان همدیگر را در آغوش گرفته
و به همدیگر یک بوسه میدهند. در این وقت اونگلت کوچک اندام و پائولا نامزد میشوند.
هنگامی که او خجالتزده اما شجاع با عروس خود بازو در
بازو به باغ رستوران بازمیگردد همه خود را برای رفتن آماده کرده و فقط منتظر آمدن
آن دو بودند. مارگرت در آن هیاهو و حیرانی و سر تکان دادنها و تبریک گفتنها جلوی
اونگلت ظاهر میشود و میپرسد: "کیفدستیام را کجا گذاشتهاید؟"
داماد مضطرب آدرس محل کیف را میدهد و با سرعت به جنگل
بازمیگردد، و پائولا هم به همراه او میرود. در محلی که او آن همه وقت نشسته و گریه
کرده بود و در میان شاخ و برگهای قهوهای رنگ کیف درخشنده قرار داشت. عروس میگوید:
"خوب شد که ما دوباره اینجا آمدیم. دستمال تو هم هنوز اینجا قرار دارد."
(1908)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر