داستان‏‌های عشقی.(104)


نامزدی.(15)
سکوتی طولانی برقرار می‏‌گردد. بعد پائولا دوباره شروع به صحبت می‌‏کند:
"آیا از کسی سؤال کرده‌‏اید که آیا مایل است با شما ازدواج کند؟"
"سؤال کرده‏‌ام! نه، نپرسیده‌‏ام. برای چه؟ من خوب می‌‏دانم که کسی راضی به این کار نیست."
"پس شما مایلید که دخترها پیش‏ شما بیایند و بگویند: آخ آقای اون‏گلت، می‌‏بخشید، اما من خیلی مایلم که با شما ازدواج کنم! ولی البته باید بتوانید برای رخ دادن چنین اتفاقی خیلی انتظار بکشید."
آندریاس آهی می‏‌کشد: "من این را خوب می‏‌دانم. شما می‏‌دانید که منظورم چیست دوشیزه پائولا. اگر می‏‌دانستم که کسی منظور بدی ندارد و می‌‏تواند مرا کمی تحمل کند، بعد _"
"بعد شاید شما دل‌تان به رحم می‌‏آمد و به او چشمک می‌‏زدید یا انگشت اشاره خود را تکان می‌‏دادید! خدای من، شما خیلی _ شما خیلی _"
با این حرف پائولا از آنجا می‌‏رود، اما نه با چهره‌‏ای خندان، بلکه با قطرات اشگ در چشم. اون‏گلت نتوانست گریه کردن او را ببیند، اما متوجه چیزی عجیب در صدای پائولا و گریختن‏ او گشت، به همین دلیل پشت سر او می‏‌دود و وقتی به او می‏‌رسد و هر دو کلمه‌‏ای نمی‌‏یابند که بگویند، ناگهان همدیگر را در آغوش گرفته و به همدیگر یک بوسه می‏‌دهند. در این وقت اون‏گلت کوچک اندام و پائولا نامزد می‏‌شوند.
هنگامی که او خجالت‏زده اما شجاع با عروس خود بازو در بازو به باغ رستوران بازمی‏‌گردد همه خود را برای رفتن آماده کرده و فقط منتظر آمدن آن دو بودند. مارگرت در آن هیاهو و حیرانی و سر تکان دادن‏‌ها و تبریک گفتن‏‌ها جلوی اون‏گلت ظاهر می‌‏شود و می‌‏پرسد: "کیف‌‏دستی‏‌ام را کجا گذاشته‏‌اید؟"
داماد مضطرب آدرس محل کیف را می‌‏دهد و با سرعت به جنگل بازمی‌‏گردد، و پائولا هم به همراه او می‌‏رود. در محلی که او آن همه وقت نشسته و گریه کرده بود و در میان شاخ و برگ‌‏های قهوه‏‌ای رنگ کیف درخشنده قرار داشت. عروس می‏‌گوید: "خوب شد که ما دوباره اینجا آمدیم. دستمال تو هم هنوز اینجا قرار دارد."
(1908)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر