گردباد.(2)
اندیشناک از روی پرچین بالا میروم، یک نیلوفر آبی رنگ
صورتم را لمس میکند، آن را از شاخه میچینم و در دهان قرار میدهم. من حالا تصمیم
گرفته بودم به گردش بروم و از بالای کوه شهرمان را تماشا کنم. پیادهروی یکی از کارهای
نیمه خوشحال کنندهای بود که در زمان نوجوانی نمیتوانست به ذهنم خطور کند. یک پسربچه
به قدمزدن نمیپردازد بلکه مانند یک راهزن، یک شوالیه یا یک سرخپوست به جنگل میرود،
او به عنوان یک قایقران، یک ماهیگیر و یا یک آسیابساز به کنار رود میرود، او در چمنزارها
برای شکار پروانهها و مارمولکها
میدود. و بدینسان چنین به نظر میآمد که پیادهروی کردن من مانند کار با ارزش و تا
اندازهای کسلکننده آدمی بالغ است که درست نمیداند باید با خود چه کند.
نیلوفر آبی رنگ خیلی زود پژمرده گشت و من بعد از دور انداختن
آن شاخهاش را که مزه تند و تلخی داشت میجویدم. در کنار برجستگی خاکی کنار ریل قطار،
جائی که یک بوته بلند گل طاووسی ایستاده بود مارمولک سبز رنگی از کنار پاهایم میگریزد،
در این وقت دوران کودکی باز در من بیدار میگردد، و من آرام نگرفتم و دویدم و نوک پا
راه رفتم و کمین کردم تا اینکه عاقبت حیوان وحشتزده را که مانند خورشید داغ بود در
دستانم نگاه داشتم. به چشمان کوچک و مانند جواهر براقش نگاه کرده و با طنینی از سعادت
سابق دوران شکار بدن نرم و نیرومند و پاهای خشناش را که در حال تقلا و از خود دفاع
کردن بودند میان انگشتانم احساس میکنم. اما بعد شوق این کار از بین میرود و من دیگر
نمیدانستم با آن حیوان اسیر چه باید بکنم. او دیگر مهم نبود و برایم شادیای به بار
نمیآورد. من خودم را خم کرده و دستم را باز میکنم، مارمولک لحظهای تعجبزده با پهلوهائی
که سریع در حال تنفس کردن بودند بیحرکت میماند و بعد تند در میان علفها ناپدید میگردد.
یک قطار بر روی ریلهای آهنیِ براق از آنجا و از کنار من عبور میکند، من دور شدنش
را نگاه میکنم و برای لحظهای به وضوح حس میکنم که اینجا دیگر نمیتواند برایم شوقی
حقیقی برویاند، و مشتاقانه آرزوی دور گشتن با این قطار و راندن به سمت جهان را میکردم.
من برای اطمینان از اینکه
نگهبان راهآهن در آن نزدیکی نیست اطرافم را میپائیدم، و چون چیزی نه دیده میشد و
نه شنیده بنابراین سریع از روی ریل به آن سمت پریدم و از صخره سنگی کوتاه و قرمز رنگی
که هنوز سوراخهای سیاه حاصل از انفجار در بعضی از جاهای آن از راهآهن قابل رویت بودند
بالا رفتم. به بالا سُریدن برایم کاری آشنا بود، من با محکم نگهداشتن بوته مقاوم گل
طاووسی خود را بالا کشیدم. در سنگ سرخ گرمای خشک خورشید تنفس میکرد، هنگام بالا رفتن
شن داغ داخل آستینهایم میگشت و وقتی من به بالای سر خود نگاه میکردم، آسمان گرم
و درخشان در بالای دیوار سنگی و عمودی به طرز عجیبی نزدیک و محکم ایستاده بود. و ناگهان
من در آن بالا بودم، من توانسته بودم با محکم نگاه داشتن ساقه خاردار کوچک اقاقیا و
با کمک گرفتن از زانوهایم خود را با زور به بالا بکشم و حالا بر روی علفزاری با یک
سراشیبی تند بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر