داستان‏‌های عشقی.(107)


گردباد.(2)
اندیشناک از روی پرچین بالا می‏‌روم، یک نیلوفر آبی رنگ صورتم را لمس می‏‌کند، آن را از شاخه می‏‌چینم و در دهان قرار می‏‌دهم. من حالا تصمیم گرفته بودم به گردش بروم و از بالای کوه شهرمان را تماشا کنم. پیاده‏‌روی یکی از کارهای نیمه خوشحال کننده‌‏ای بود که در زمان نوجوانی‏ نمی‌‏توانست به ذهنم خطور کند. یک پسربچه به قدم‌زدن نمی‌‏پردازد بلکه مانند یک راهزن، یک شوالیه یا یک سرخپوست به جنگل می‏‌رود، او به عنوان یک قایق‏ران، یک ماهی‏گیر و یا یک آسیاب‏‌ساز به کنار رود می‌‏رود، او در چمنزارها برای شکار پروانه‏‌ها و مارمولکها می‏‌دود. و بدینسان چنین به نظر می‌‏آمد که پیاده‌‏روی کردن من مانند کار با ارزش و تا اندازه‌‏ای کسل‌کننده آدمی بالغ است که درست نمی‏‌داند باید با خود چه کند.
نیلوفر آبی رنگ خیلی زود پژمرده گشت و من بعد از دور انداختن آن شاخه‌‏اش را که مزه تند و تلخی داشت می‏‌جویدم. در کنار برجستگی خاکی کنار ریل قطار، جائی که یک بوته بلند گل طاووسی ایستاده بود مارمولک سبز رنگی از کنار پاهایم می‏‌گریزد، در این وقت دوران کودکی باز در من بیدار می‌‏گردد، و من آرام نگرفتم و دویدم و نوک پا راه رفتم و کمین کردم تا اینکه عاقبت حیوان وحشت‏‌زده را که مانند خورشید داغ بود در دستانم نگاه داشتم. به چشمان کوچک و مانند جواهر براقش نگاه کرده و با طنینی از سعادت سابق دوران شکار بدن نرم و نیرومند و پاهای خشن‌‏اش را که در حال تقلا و از خود دفاع کردن بودند میان انگشتانم احساس می‏‌کنم. اما بعد شوق این کار از بین می‌‏رود و من دیگر نمی‏‌دانستم با آن حیوان اسیر چه باید بکنم. او دیگر مهم نبود و برایم شادی‏‌ای به بار نمی‌‏آورد. من خودم را خم کرده و دستم را باز می‏‌کنم، مارمولک لحظه‏‌ای تعجب‌‏زده با پهلوهائی که سریع در حال تنفس کردن بودند بی‏‌حرکت می‏ماند و بعد تند در میان علف‏‌ها ناپدید می‏‌گردد. یک قطار بر روی ریل‏‌های آهنیِ براق از آنجا و از کنار من عبور می‌‏کند، من دور شدنش را نگاه می‏‌کنم و برای لحظه‌‏ای به وضوح حس می‏‌کنم که اینجا دیگر نمی‌‏تواند برایم شوقی حقیقی برویاند، و مشتاقانه آرزوی دور گشتن با این قطار و راندن به سمت جهان را می‌‏کردم.
من برای اطمینان از اینکه نگهبان راه‏‌آهن در آن نزدیکی نیست اطرافم را می‌‏پائیدم، و چون چیزی نه دیده می‏‌شد و نه شنیده بنابراین سریع از روی ریل به آن سمت پریدم و از صخره سنگی کوتاه و قرمز رنگی که هنوز سوراخ‏‌های سیاه حاصل از انفجار در بعضی از جاهای آن از راه‏آهن قابل رویت بودند بالا رفتم. به بالا سُریدن برایم کاری آشنا بود، من با محکم نگهداشتن بوته مقاوم گل طاووسی خود را بالا کشیدم. در سنگ سرخ گرمای خشک خورشید تنفس می‏‌کرد، هنگام بالا رفتن شن داغ داخل آستین‏‌هایم می‌‏گشت و وقتی من به بالای سر خود نگاه می‌‏کردم، آسمان گرم و درخشان در بالای دیوار سنگی و عمودی به طرز عجیبی نزدیک و محکم ایستاده بود. و ناگهان من در آن بالا بودم، من توانسته بودم با محکم نگاه داشتن ساقه خاردار کوچک اقاقیا و با کمک گرفتن از زانوهایم خود را با زور به بالا بکشم و حالا بر روی علف‏زاری با یک سراشیبی تند بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر