داستان‏‌های عشقی.(96)


نامزدی.(7)
آندریاس به خود می‏‌گوید: "به، به!" و برای برنامه‏‌های آینده خیال‏پردازی می‌‏کند، بله او برای اولین بار در زندگی‏‌اش هنگام مرتب کردن اجناس، کامواهای نیمه پشمی‏ را با کامواهای پشم خالص عوضی می‌‏گیرد.
با این حال فرا رسیدن عید پاک هر روز نزدیک‌‏تر می‏‌گشت، و چون قرار بود که گروه کُر هم در روز جمعۀ قبل از عید پاک و هم در یکشنبه بعد ار آن برنامه اجرا کند به همین دلیل باید در هفته چند بار تمرین می‏‌کردند. اون‏گلت همیشه به موقع حاضر می‏‌گشت و تمام تلاشش را می‏‌کرد تا هیچ خرابکاری به بار نیاورد، و از طرف تمام اعضای گروه با مهربانی با او برخورد می‏‌شد. فقط پائولا به نظر می‏‌آمد که از بودن او ابداً خرسند نیست و این برای ماتیاس خوشایند نبود، زیرا که پائولا تنها خانم مورد اطمینان کامل او بود. و باید این را هم به آن افزود که او به طور منظم در کنار پائولا به خانه بازمی‌‏گشت، زیرا که میل همراهی کردن مارگرت تصمیم و آرزوی خاموشی بود که او هرگز جرئت پیشنهاد کردنش را پیدا نکرده بود. به این نحو او با پائولا به خانه می‌‏رفت. اولین بار در این با هم به خانه رفتن‏‌ها کلمه‌‏ای بین آن دو رد و بدل نشد. دفعۀ بعد اما پائولا از او پرسید چرا او کم حرف است، نکند که از او می‏ترسد.
آندریاس وحشت‏زده و با لکنت می‌‏گوید: "نه. اینطور نیست _ بلکه _ یقیناً نه _ برعکس."
پائولا آهسته می‌‏خندد و می‏‌گوید: "و آواز خواندن؟ آیا ا‌ز آواز خواندن خرسندید؟"
"بله _ خیلی _ معلومه."
پائولا سرش را تکان می‏‌دهد و آهسته می‏‌گوید: "آقای اون‏گلت آیا واقعاً نمی‏‌شود با شما صحبت کرد؟ شما اصلاً جواب سر راست نمی‏‌دهید."
او درمانده به پائولا نگاه می‏‌کند و به لکنت می‌‏افتد.
پائولا ادامه می‌‏دهد: "من منظور بدی نداشتم. آیا باور نمی‏‌کنید؟"
او با شدت سرش را تکان می‌‏دهد.
"بسیار خوب! آیا شما بجز «چرا» و «در هر حال» و «با اجازه شما» و مانند اینها نمی‌‏توانید واقعاً چیز دیگری بگوئید؟"
"بله، می‏‌تونم، من می‏‌تونم، هرچند _ اگر چه."
"بله هرچند و اگر چه. شما در شب با خاله و مادرتان به زبان آلمانی صحبت می‏‌کنید، مگر اینطور نیست؟ پس با من و با دیگران هم به همین زبان صحبت کنید. بعد آدم می‏‌تواند با هم صحبت منطقی کند. آیا شما نمی‌‏خواهید؟"
"بله می‏‌خواهم، من می‏‌خواهم _ حتماً _"
"بسیار خوب، این از باهوشی شماست. حالا می‌‏تونم با شما صحبت کنم. من چیزهائی برای گفتن دارم."
و حالا پائولا طوری با او صحبت می‏‌کرد که آندریاس به آن عادت نداشت. پائولا از او می‌‏پرسد به چه دلیل وقتی که او نمی‌‏تواند آواز بخواند و فقط آدم‌‏های جوان‏تر در گروه هستند او در آنجا عضو شده است. و مگر متوجه نمی‌‏گردد که در آنجا اعضاء گروه گاهی به او می‌‏خندند. اما هرچه محتوای صحبت‏‌های پائولا او را بیشتر می‌‏رنجاند، او نوع خوب و خیرخواهانه صحبت کردن پائولا را نافذتر احساس می‏‌کرد و تا اندازه‌‏ای گریان میان انکار و حق‏شناسی‏‌ای تکان‏‌دهنده در نوسان بود. در این وقت آنها مقابل خانه پائولا می‏‌رسند. پائولا به او دست می‌‏دهد و جدی می‌‏گوید:
"شب بخیر آقای اون‏گلت، به دل نگیرید منظور بدی نداشتم. دفعه‏ی بعد به گفتگو ادامه می‌‏دهیم، موافقید؟"
آندریاس پریشان به خانه بازمی‌‏گردد. به یادآوردن افشاگری پائولا برایش گذشته از دردناک بودن تازه و آرام‏بخش هم بود، زیرا تا حال کسی با او چنین دوستانه و جدی و خوش نیت صحبت نکرده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر