داستان‏‌های عشقی.(97)


نامزدی.(8)‌
او بعد از تمرین بعدی در راه خانه موفق می‏‌شود نسبتاً به زبان آلمانی صحبت کند، تقریباً همانطور که در خانه با مادر خود صحبت می‏‌کرد، و با کامیابی به دست آمده بر جسارت و اعتمادش افزوده می‏‌گردد و در شب بعد بقدری پیشرفت کرده بود که سعی کرد به دوست داشتن کسی اعتراف کند، و چون به کمک و محرم اسرار بودن پائولا حساب می‏‌کرد حتی نیمه مصمم قصد نام بردن از دوشیزه دیرلام را هم داشت. اما پائولا اجازه نمی‏‌دهد که او تا این حد پیش برود و ناگهان اعتراف کردن آنریاس را قطع می‌‏کند و می‌‏گوید: "شما می‏‌خواهید ازدواج کنید، درست می‌‏گویم؟ و این هوشیارانه‌‏ترین کاری است که شما می‌‏توانید انجام دهید. سنِ ازدواج کردن را هم دارائید."
آندریاس غمگین جواب می‌‏دهد: "سن ازدواج، بله آن را دارم" اما پائولا فقط می‏‌خندد و او نامطمئن به خانه بازمی‌‏گردد. در نوبت بعد دوباره او در باره حرف شب قبل شروع به صحبت می‏‌کند. پائولا به سادگی می‌‏گوید که او باید بداند چه کسی را می‏‌خواهد؛ و نقشی که او در گروه آواز بازی می‏‌کند نمی‏‌تواند قطعاً به حال او مفید باشد، زیرا که دختران جوان می‌‏توانند بجز مسخرگی چشم بر همه عیوب معشوقه‌‏هایشان ببندند.
روحش عاقبت به خاطر هیجان و تمرین‏‌ها برای عید پاکی که اون‏گلت برای اولین بار به همراه گروه کُر بر روی تریبون کلیسا باید خود را نشان می‏‌داد از زندان غم و اندوه حرف‏‌های پائولا آزاد شده بود. او در این صبح با دقت ویژه‏‌ای لباس می‌‏پوشد و با کلاه سیلندری بزرگ بر سر زودتر از موعود به کلیسا می‌‏رود. بعد از تعیین گشتن محل ایستادنش به همکاری که قصد کمک کردن به او را داشت قولش را یادآوری می‏‌کند. به نظر می‌‏رسید که او واقعاً جریان را فراموش نکرده است و به نوازنده ارگ اشاره‏‌ای می‏‌کند و ارگ‌‏نواز لبخندزنان چارپایه چوبی کوچکی می‏‌آورد و جائی که اون‏گلت باید می‏‌ایستاد قرار می‏‌دهد، طوری که او حالا در دیدن و دیده شدن از همان مزیتی برخوردار بود که بلندقدترین خواننده گروه کُر داشت. فقط ایستادن به این صورت پُر زحمت و خطرناک بود، او می‌‏بایست تعادل خود را کاملاً حفظ کند و فکر کردن به این موضوع که ممکن است سقوط کند و با پاهای شکسته تا جلوی پای دختران که کنار نرده جای گرفته‌‏اند سُر بخورد باعث عرق کردنش می‏‌شود، زیرا که محل ارگ و صف خوانندگان مرد بر روی تراس با شیب تندی رو به صحن کلیسا متمایل شده بود. اما در عوض می‌‏توانست از راه نزدیک اضطراب‌‏انگیزی با دیدن پشت‏ گردن مارگرت دیرلام لذت ببرد. او بعد از پایان آواز و مراسم نیایش دسته‌جمعی احساس خستگی می‏‌کرد و وقتی درها باز شدند و ناقوس‌‏ها به صدا آمدند نفس راحتی کشید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر