داستان‏‌های عشقی.(109)


گردباد.(4)
من از عشق خوب می‏‌دانستم، من بعضی از عاشق و معشوق‌‏ها را دیده و بعضی از اشعار عاشقانه زیبا و مست‌‏کننده را خوانده بودم. خود من هم حتی چندین بار عاشق شده و در رویا کمی از شیرینی‏‌اش‏ چشیده بودم، همان شیرینی‌‏ای که بر سر آن یک مرد زندگی‌‏اش را می‏‌گذارد، همان شیرینی‌‏ای که معنای اقدامات و تلاش‏‌های اوست. من همکلاسی‌‏هائی داشتم که دوست دختر داشتند، و در کارگاه کارآموزی همکارانی داشتم که بدون خجالت کشیدن می‏‌توانستند از سالن‏‌های رقص یکشنبه‏‌ها و از وارد شدن‌شان به اتاق خانم‌‏ها از راه پنجره تعریف کنند. با این حال عشق برایم هنوز یک باغ در بسته بود که جلوی دروازه‌‏اش خجول و مشتاق انتطار می‏‌کشیدم.
ابتدا در آخرین هفته، کمی قبل از آن حادثه با قلم بنائی و زخمی شدن دست چپم اولین ندای شفاف عشق بر من ابلاغ گشت، و از آن زمان به بعد من در این وضعیت ناآرام و اندیشناک یک وداع‏‌کننده بودم، از آن زمان به بعد زندگی قبلی‌‏ام برای من به گذشته مبدل و معنای آینده برایم خوانا شده بود. کارآموز سال دوم کارگاه‏ ما یک شب شانه به شانه‌‏ام آمد و در راه خانه برایم تعریف کرد یاری زیبا برایم می‌‏شناسد که تا حال دوست پسری نداشته است و کسی بجز مرا نمی‏‌خواهد، و برایم کیف پول ابریشمی‏‌ای بافته و می‌‏خواهد آن را به من هدیه کند. اسم او را نمی‌‏خواست بگوید، من خودم باید می‏‌توانستم آن را حدس بزنم. عاقبت بعد از اصرار کردن و پرسیدن موضوع را بی‌‏ارزش جلوه دادم، او ایستاد _ ما در آن لحظه بر روی محل گذر روی پل بالای آب بودیم _ و آهسته گفت: "او همین حالا دارد از پشت سر ما می‌‏آید". نیمه امیدوار و نیمه وحشت‌‏زده که کاش این فقط یک شوخی بی‏‌مزه باشد شرمسارانه سرم را به عقب چرخاندم. در این وقت دختر جوانی که از ریسندگی خارج شده بود در پشت سر ما از پله‏‌های پُل بالا می‌‏آمد، برتا فویگتلین را من از مراسم پذیرش آئین مسیحیت می‏‌شناختم. او می‏‌ایستد، مرا نگاه می‌‏کند، لبخند می‌‏زند و آرام سرخ می‏‌شود، تا اینکه تمام صورتش در شعله‏ قرار می‏‌گیرد. من با سرعت می‏‌دوم و به خانه می‏‌روم.
از آن به بعد او دوبار به دیدنم آمد، بک بار در کارگاه ریسندگی، جائی که ما کار می‌‏کردیم، و یک بار در شب هنگام خانه رفتن، اما او فقط سلام کرد و بعد گفت: "وقت کار تو هم تموم شد؟" این یعنی که آدم مایل است سر صحبت را باز کند، من اما فقط سر تکان دادم و گفتم بله و با خجالت به رفتن ادامه دادم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر