گردباد.(4)
من از عشق خوب میدانستم، من بعضی از عاشق و معشوقها
را دیده و بعضی از اشعار عاشقانه زیبا و مستکننده را خوانده بودم. خود من هم حتی چندین
بار عاشق شده و در رویا کمی از شیرینیاش چشیده بودم، همان شیرینیای که بر سر آن
یک مرد زندگیاش را میگذارد، همان شیرینیای که معنای اقدامات و تلاشهای اوست. من
همکلاسیهائی داشتم که دوست دختر داشتند، و در کارگاه کارآموزی همکارانی داشتم که بدون
خجالت کشیدن میتوانستند از سالنهای رقص یکشنبهها و از وارد شدنشان به اتاق خانمها
از راه پنجره تعریف کنند. با این حال عشق برایم هنوز یک باغ در بسته بود که جلوی دروازهاش
خجول و مشتاق انتطار میکشیدم.
ابتدا در آخرین هفته، کمی قبل از آن حادثه با قلم بنائی
و زخمی شدن دست چپم اولین ندای شفاف عشق بر من ابلاغ گشت، و از آن زمان به بعد من در
این وضعیت ناآرام و اندیشناک یک وداعکننده بودم، از آن زمان به بعد زندگی قبلیام
برای من به گذشته مبدل و معنای آینده برایم خوانا شده بود. کارآموز سال دوم کارگاه ما یک شب شانه به شانهام آمد و در راه خانه برایم تعریف کرد یاری زیبا برایم میشناسد
که تا حال دوست پسری نداشته است و کسی بجز مرا نمیخواهد، و برایم کیف پول ابریشمیای
بافته و میخواهد آن را به من هدیه کند. اسم او را نمیخواست بگوید، من خودم باید میتوانستم
آن را حدس بزنم. عاقبت بعد از اصرار کردن و پرسیدن موضوع را بیارزش جلوه دادم، او
ایستاد _ ما در آن لحظه بر روی محل گذر روی پل بالای آب بودیم _ و آهسته گفت:
"او همین حالا دارد از پشت سر ما میآید". نیمه امیدوار و نیمه وحشتزده
که کاش این فقط یک شوخی بیمزه باشد شرمسارانه سرم را به عقب چرخاندم. در این وقت دختر
جوانی که از ریسندگی خارج شده بود در پشت سر ما از پلههای پُل بالا میآمد، برتا فویگتلین را من از مراسم
پذیرش آئین مسیحیت میشناختم. او میایستد، مرا نگاه میکند، لبخند میزند و آرام سرخ
میشود، تا اینکه تمام صورتش در شعله قرار میگیرد. من با سرعت میدوم و به خانه میروم.
از آن به بعد او دوبار به دیدنم آمد، بک بار در کارگاه
ریسندگی، جائی که ما کار میکردیم، و یک بار در شب هنگام خانه رفتن، اما او فقط سلام
کرد و بعد گفت: "وقت کار تو هم تموم شد؟" این یعنی که آدم مایل است سر صحبت
را باز کند، من اما فقط سر تکان دادم و گفتم بله و با خجالت به رفتن ادامه دادم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر