داستان‌‏های عشقی.(124)


هانس آمشتاین.(6)
_ آیا شماها تشنه نیستید؟ پس اول بنوشید! _
بله، اما حالا ادامه داستان! سالومه او را در شب از تخت‏خواب به سوی خود کشانده بود، و من می‌‏دانستم که هانس بعد از شنیدن حرف‏‌های شیرین و ناز و نوازش‏‌های بی‏‌پروای او در جنگل به بند کشیده خواهد شد و دیگر هرگز نخواهد توانست خود را از چنگ او رها سازد. من اما این را هم خوب می‏‌دانستم که هانس با وجود تمام سرحالی یک انسان وظیفه‌شناس است، خیلی سخت‏‌تر از من، و مطمئن بودم که او در جنگل هیچ بوسه‌‏ای دریافت نکرد و هیچ بوسه‌‏ای نداد بدون آنکه خیانت به برتا وجدانش را پاره پاره نکرده باشد. و همزمان باید به این می‏‌اندیشیدم که صحبت بی‏‌پرده فردای من با او در این باره وظیفه سنگینی‏‌ست. به تمام اینها تخیل مطبوع دانستن اینکه محبوبم در شب با مردی در جنگل بوده است اضافه شده بود. عاقبت موفق می‏‌شوم به زحمت از جا بلند شوم، یک جرعه آب بنوشم و سپس بر روی کف لخت اطاق دراز بکشم. بعد از یک ساعت دوستم ساکت و آهسته بازمی‏‌گردد و از پنجره به اطاقش داخل می‌‏شود. من سخت نفس کشیدن و با جوراب در اتاق به این سمت و آن سمت قدم‏ زدنش را تا مدت‌‏ها می‏‌شنیدم تا اینکه به خواب رفتم.
صبح زود، قبل از ساعت پنج دوباره بیدار شدم، لباس پوشیدم و به سمت پنجره هانس رفتم. او در بستری چروکیده قرار داشت و در خوابی عمیق و سخت بود، عرق بر پیشانی‌‏اش نشسته بود و درمانده به چشم می‏‌آمد. من از باغ خارج می‌‏شوم و به سمت مزرعه می‌‏روم، دورتر در سکوت محوطه کوچک و زیبای جنگل‏بانی، چمن‏‌ها، باغ‌‏های میوه، زمین‌‏های کشاورزی و جنگل را می‌‏بینم که مانند همیشه بودند. افکار در سرم می‏‌چرخیدند، تندتر از بعد هر شرابخواری و برای لحظه‌‌‏ای کوتاه آنچه رخ داده بود را مانند کابوسی که هنگام بیداری طوری ناپدید می‏‌گردد که انگار اصلاً وجود نداشته‏ است کاملاً فراموش می‏‌کنم.
وقتی دوباره به باغ بازگشتم دوستم کنار پنجره اتاقش ایستاده بود، اما وقتی مرا می‌‏بیند فوری از راه پنجره به اتاقش می‌‏پرد. این حرکت کوچک و بزدلانۀ وجدانی ناراحت به طور غیرقابل توصیفی ناراحتم می‏‌سازد. اما تأسف هیچ کمکی نمی‌‏کرد. از پنجره داخل اتاقش می‌‏شوم. و وقتی او سرش را برمی‌‏گرداند من به وحشت می‏‌افتم، زیرا که چهره‌‏اش خاکستری رنگ و دارای چین‌‏های عمیق شده و مانند اسب پیر فرسوده و خسته‏‌ای خود را با زحمت روی پاهایش نگاه داشته بود.
من می‌‏پرسم، چیزی شده است؟
نه چیزی نیست. من خوابم نبرد. این هوای شرجی آدمو هلاک می‏‌کنه.
اما او نگاهش را از چشمانم دزدید و من یک بار دیگر همان درد بد قبلی را وقتی که او با دیدنم از پنجره فرار کرد احساس می‌‏کنم، روی طاقچه می‏‌نشینم و نگاهش می‏کنم. بعد می‏‌گویم، هانس، من می‏‌دانم چه کسی پیش تو بوده، سالومه چه بر سر تو آورده است؟
در این وقت او مانند حیوانی به وقت شکار گشتن درمانده و دردناک به من می‌‏نگرد و می‏‌گوید، بس کن، حرف زدن در این باره هیچ کمکی نمی‌‏کند.
من اما می‌‏بایست بگویم، نه، تو جواب سؤالم را به من بدهکاری. من نمی‏‌خواهم چیزی از برتا و از خانه پدر او که ما در آن میهمانیم بگویم. این نکته اصلی نیست. اما تکلیف ما چه می‏‌شود، تکلیف تو و من و این سالومه؟ هانس، آیا می‌‏خواهی فرداشب باز هم با او به جنگل بروی؟
او آه بلندی می‌‏کشد و می‏‌گوید: "نمی‏‌دونم. من حالا اصلاً نمی‏‌تونم چیزی بگم. بعداً، بعداً."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر