داستان‏‌های عشقی.(111)


گردباد.(6)
من بر بالاترین صخره، جائی که ما در دوران تحصیل همیشه آتش پائیزانه خود را روشن می‏‌کردیم توقف و به اطراف نگاه می‌‏کنم. روشنائی رود و درخشش سدهای آهنی آسیاب را در عمق نیمه سایه‌‏دار دره می‏‌بینم، و در عمق تنگ‏ش شهر قدیمی‏‌مان دیده می‏‌شد که دود اجاق بر بالای بام‌‏های قهوه‌‏ای رنگ‌شان ساکت و شیب‏دار در هوا بالا می‏‌رفت. آنجا خانه پدری، پل قدیمی و کارگاه ما قرار داشت که در آن من شعله کوچک و قرمز آتش آهنگری را می‌‏دیدم، و در پائین رود کارگاه ریسندگی قرار داشت که بر سقف صافش علف روئیده بود و در پشت شیشه‌‏های براقش برتا فویگلین همراه با عده دیگری مشغول کار بود. آه او! من نمی‏‌خواستم از او چیزی بدانم.
شهر پدری‏ با تمام باغ‏‌ها، محل‌‏های بازی و گوشه و کنارهایش از آن پائین با همان صمیمیت قدیمی به من نگاه می‌‏کرد، اعداد طلائی ساعت کلیسا حیله‏‌گرانه در آفتاب می‏‌درخشیدند، و خانه‌‏ها و درختان در کنار رودخانه در سیاهی سردی منعکس بودند. فقط من تغییر یافته بودم، و تقصیر از من بود که میان من و این تصویر حجابی شبح مانند از خودبیگانگی آویزان بود. در این منطقه کوچک از دیوارها، رود و جنگل خرسندی و اطمینان دیگر شامل حال زندگی من نمی‏‌گشت، تقصیر از آن رشته نخ‏‌های محکمی بود که زندگیم را هنوز به این مکان‏‌ها‏ وصل می‌‏کردند، زندگی‏‌ای که دیگر واکس‏ خورده و محصور نبود، بلکه همه جا با موجی از اشتیاق از فراز مرزهای تنگ به مکانی فراخ ریشه می‏‌دواند. در حالی که با یک غم غریب به پائین نگاه می‌‏کردم تمام امیدهای محرمانه زندگی‏‌ام و کلمات پدر و کلمات شاعر محترم همراه با نذر مخفیانۀ خود من در ذهنم اوج باشکوهی می‌‏گیرند، و چنین به نظرم می‌‏آمد که مرد شدن و سرنوشت را آگاهانه در دستان خود نگاه داشتن باید یک امر جدی اما چیزی خوشمزه باشد. و بلافاصله این فکر به تردیدی که مرا به خاطر قضیه برتا فویگتلین به ستوه آورده بود نوری می‌‏‏تاباند. او می‌‏تواست زیبا باشد و مرا دوست بدارد؛ اما خوشبختی را چنین آماده و بی‌زحمت از دستان دختری هدیه گرفتن رسم و عادت من نبود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده و شوق صعود در من از بین رفته بود، در حال فکر کردن از مسیر عابرین به سمت شهر پائین می‌‏آیم، از زیر پل کوچک راه‌‏آهن که من همیشه تابستان‏‌ها در میان گیاهان گزنه کرم‏‌های سیاه خزدار از تیره طاووس به غنیمت می‏‌بردم و از کنار دیوار گورستانی که روبروی دروازه‌‏اش یک درخت گردوی خزه گرفته سایه پهنی افراشته بود می‏‌گذرم. دروازه باز بود و من از داخل آن صدای شرشر فواره را می‏‌شنیدم. محل جشن و بازی شهر درست در کنار گورستان قرار داشت، مردم در جشن ماه مه و جشن پیروزی بر ارتش فرانسه در ماه سپتامبر آنجا غذا و نوشابه می‏‌خوردند و صحبت و رقص می‏‌کردند. حالا گورستان در سایه درختان خیلی قدیمی و قدرتمند بلوط ساکت و فراموش گشته بر روی شنهای سرخ قرار داشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر