گردباد.(6)
من بر بالاترین صخره، جائی که ما در دوران تحصیل همیشه
آتش پائیزانه خود را روشن میکردیم توقف و به اطراف نگاه میکنم. روشنائی رود و درخشش
سدهای آهنی آسیاب را در عمق نیمه سایهدار دره میبینم، و در عمق تنگش شهر قدیمیمان
دیده میشد که دود اجاق بر بالای بامهای قهوهای رنگشان ساکت و شیبدار در هوا بالا
میرفت. آنجا خانه پدری، پل قدیمی و کارگاه ما قرار داشت که در آن من شعله کوچک و قرمز
آتش آهنگری را میدیدم، و در پائین رود کارگاه ریسندگی قرار داشت که بر سقف صافش علف
روئیده بود و در پشت شیشههای براقش برتا فویگلین همراه با عده دیگری مشغول کار بود.
آه او! من نمیخواستم از او چیزی بدانم.
شهر پدری با تمام باغها، محلهای بازی و گوشه و کنارهایش
از آن پائین با همان صمیمیت قدیمی به من نگاه میکرد، اعداد طلائی ساعت کلیسا حیلهگرانه
در آفتاب میدرخشیدند، و خانهها و درختان در کنار رودخانه در سیاهی سردی منعکس بودند.
فقط من تغییر یافته بودم، و تقصیر از من بود که میان من و این تصویر حجابی شبح مانند
از خودبیگانگی آویزان بود. در این منطقه کوچک از دیوارها، رود و جنگل خرسندی و اطمینان
دیگر شامل حال زندگی من نمیگشت، تقصیر از آن رشته نخهای محکمی بود که زندگیم را هنوز
به این مکانها وصل میکردند، زندگیای که دیگر واکس خورده و محصور نبود، بلکه همه
جا با موجی از اشتیاق از فراز مرزهای تنگ به مکانی فراخ ریشه میدواند. در حالی که
با یک غم غریب به پائین نگاه میکردم تمام امیدهای محرمانه زندگیام و کلمات پدر و
کلمات شاعر محترم همراه با نذر مخفیانۀ خود من در ذهنم اوج باشکوهی میگیرند، و چنین
به نظرم میآمد که مرد شدن و سرنوشت را آگاهانه در دستان خود نگاه داشتن باید یک امر
جدی اما چیزی خوشمزه باشد. و بلافاصله این فکر به تردیدی که مرا به خاطر قضیه برتا فویگتلین
به ستوه آورده بود نوری میتاباند. او میتواست زیبا باشد و مرا دوست بدارد؛ اما خوشبختی
را چنین آماده و بیزحمت از دستان دختری هدیه گرفتن رسم و عادت من نبود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده و
شوق صعود در من از بین رفته بود، در حال فکر کردن از مسیر عابرین به سمت شهر پائین
میآیم، از زیر پل کوچک راهآهن که من همیشه تابستانها در میان گیاهان گزنه کرمهای
سیاه خزدار از تیره طاووس به غنیمت میبردم و از کنار دیوار گورستانی که روبروی دروازهاش
یک درخت گردوی خزه گرفته سایه پهنی افراشته بود میگذرم. دروازه باز بود و من از داخل
آن صدای شرشر فواره را میشنیدم. محل جشن و بازی شهر درست در کنار گورستان قرار داشت،
مردم در جشن ماه مه و جشن پیروزی بر ارتش فرانسه در ماه سپتامبر آنجا غذا و نوشابه
میخوردند و صحبت و رقص میکردند. حالا گورستان در سایه درختان خیلی قدیمی و قدرتمند
بلوط ساکت و فراموش گشته بر روی شنهای سرخ قرار داشت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر