داستان‏‌های عشقی.(94)


نامزدی.(5)
اون‏گلت صورتش مانند نوجوانی سرخ می‏‌شود و به هیچوجه مایل به خواندن نبود. اما مدیر اصرار می‌‏کرد و عاقبت تقریباً عصبانی گشت، طوریکه اون‏گلت بالاخره بر ترسش پیروز می‌‏گردد و با نگاه ناامیدانه‌‏ای به مادر که آرام آنجا نشسته بود آهنگ سوزناکش را اول زیر لب زمزمه می‏‌کند و بعد به هیجان آمده و اولین مصرع را بدون لکنت می‌‏خواند.
رهبر ارکستر با دست اشاره‌‏ای به نشانه کافی بودن می‌‏کند و در حالی که دوباره کاملاً مؤدب شده بود می‏‌گوید گرچه آواز خیلی دلپذیری بود و آدم می‏‌توانست با عشق خوانده شدن آن را هم متوجه گردد، ولی شاید که او بیشتر برای موسیقی غیرمذهبی مناسب‏‌تر باشد، و آیا بهتر نیست که در انجمن خوانندگان عضو شود. اون‏گلت شرمسارانه و با لکنت در حال جواب دادن بود که مادرش به کمک‏‌اش می‌‏آید. او واقعاً قشنگ می‌‏خواند، ولی حالا کمی دستپاچه شده بود، و خیلی خوشحال خواهد شد اگر که عضویتش را بپذیرد، انجمن خوانندگان کاملاً چیز دیگری‌ست و قابل مقایسه با اینجا نیست، و در ضمن من هر سال برای کلیسا اعانه می‏‌دهم، و کوتاه اینکه اگر آقای مدیر مهربانی کنند و حداقل برای مدتی به صورت آزمایشی او را قبول کنند بعد خواهیم دید که چه می‏‌شود. مرد پیر دوباره سعی می‏‌کند با مهربانی او را از این کار منصرف سازد و می‌‏گوید که خواننده آواز مذهبی شدن کار سرگرم کننده‌‏ای نمی‌‏باشد و در حال حاضر هم جا برای ارگ و اعضای گروه به اندازه کافی تنگ است، اما سخن‏وری مادرانه عاقبت پیروز می‏‌گردد. برای رهبر پیر ارکستر هنوز چنین اتفاق نیفتاده بود که یک مرد با سنی بالای سی سال برای عضویت در گروه و آواز خواندن مادرش را برای کمک به همراه آورده باشد. هرچند این اضافه گشتن بر تعداد افراد گروه برایش غیر معمولی و واقعاً ناراحت کننده بود، اما در خفا کمی هم باعث تفریحش شده بود. او آندریاس را به صورت آزمایشی می‌‏پذیرد و اجازه می‏‌دهد که آن دو از آنجا با لبخند بروند.
اون‏گلت کوچک، شب چهارشنبه سر ساعت در کلاس درس، جائی که تمرین برگزار می‏‌گردید حاضر می‌‏شود. قرار بر این بود که برای جشن عید پاک سرودی تمرین کنند. به تدریج خوانندگان زن و مرد از راه رسیده و خیلی دوستانه به عضو جدید خوش‏امد می‏‌گویند و همگی چنان شاد و سر حال بودند که اون‏گلت خود را سعادتمند احساس می‌‏کرد. همچنین مارگرت دیرلام هم آنجا بود، و او نیز با لبخندی دوستانه برای آندریاس سر تکان می‌‏دهد. آندریاس گاهی در پشت سر خود صدای خنده آرامی می‌‏شنید، اما به اینکه دیگران او را کمی مضحک بپندارند عادت کرده بود و اجازه نمی‏‌داد که دچار تردیدش سازند. اما از طرف دیگر آنچه او را شگفت‏زده می‏‌ساخت رفتار محتاطانه و جدی پائولا بود. پائولا نیز عضو گروه کُر بود و آنطور که به زودی ماتیاس متوجه می‏‌گردد حتی از خوانندگان باارزش گروه نیز به حساب می‌‏آمد. پائولا همیشه رفتاری دوستانه و مطبوع در برابر او از خود نشان می‌‏داد، ولی حالا به طور عجیبی سرد بود و تقریباً چنین به نظر می‌آمد که به خاطر حضور او رنجیده خاطر شده است. اما اینکه پائولا چه فکر می‏‌کرد برای آندریاس اهمیت چندانی نداشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر