نامزدی.(13)
پس از گذشت نیمساعت جمعیت به محل مورد هدف میرسد، یک
روستای کوچک در جنگل که مهمانخانه آن به خاطر قهوه خوبش معروف بود و در نزدیکش خرابههای
قصر یک شوالیه راهزن قرار داشت. جوانها که زودتر رسیده بودند با جنب و جوش در باغ
کافه بازی میکردند. حالا از داخل کافه چند میز آورده و کنار یکدیگر قرار داده میشوند،
صندلیها و نیمکتها را جوانها به درون باغ حمل میکردند؛ رومیزیهای تمیز بر روی
میزها بهن میشوند و فنجانها، قوریها، بشقابها و انواع شیرینیها روی میز قرار
میگیرند. خانم اونگلت مؤفق شده بود پسرش را در کنار مارگرت بنشاند. اما او متوجه
این مزیت نبود، بلکه حس بدبختی نوری غمگینانه در پیش چشم او از خود پخش میکرد، او
بیاعتنا قهوه سرد شدهاش را با قاشق هم میزد و با وجود تمام نگاههائی که مادر به
سویش میفرستاد لجوجانه خاموش بود.
بعد از دومین فنجان قهوه هر دو رهبر گروه جوانها تصمیم
میگیرند برای بازی به طرف خرابه قصر بروند. گروه پسرها به اتفاق گروه دخترها پر سر
و صدا از جا برمیخیزند. همینطور مارگرت دیرلام نیز از جا برمیخیزد و در حال بلند
شدن کیفدستی کوچک زیبا و منجوقدوزی شدهاش را با این کلمات به اونگلت که در دلسردی
غرق گشته بود میسپرد:
"خواهش میکنم از کیفم خوب مواظبت کنید، ما میرویم
بازی کنیم." آندریاس به سرش حرکتی میدهد و کیف را میگیرد. اطمینان بیرحمانۀ مارگرت از اینکه او پیش افراد مسنتر میماند و در بازی شرکت نمیکند باعث تعجبش نگشت.
اما از اینکه چرا او همه مهربانیهای تعجببرانگیز هنگام تمرین را، داستان آن چارپایه
کوچک و بقیه چیزها را از همان ابتدا متوجه نگشته است در تعجب بود.
بعد از رفتن جوانها افراد باقیمانده دوباره در حال قهوه
نوشیدندن و صحبت کردن بودند که اونگلت بدون جلب توجه از جایش بلند میشود و از پشت
باغ و از روی مزارع به سمت جنگل میرود. کیف کوچکی که در دست حمل میکرد در نور خورشید
با شادی در حال درخشیدن بود. در جلوی تنه کوتاه یک درخت شکسته توقف میکند. دستمالی
از جیب درآورده و آنرا بر روی تنه مرطوب درخت پهن میکند و روی آن مینشیند. بعد سر
را بر روی دو دستش تکیه داده و در افکاری غمگین فرو میرود، و وقتی نگاهش دوباره به
کیفدستی رنگارنگ مارگرت میافتد و همزمان با آن باد فریاد شادی جمعیت را به سمت او
میآورد، او سر سنگینش را بیشتر خم و بیصدا و کودکانه شروع به گریستن میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر