داستان‌‏های عشقی.(102)


نامزدی.(13)
پس از گذشت نیم‌ساعت جمعیت به محل مورد هدف می‌‏رسد، یک روستای کوچک در جنگل که مهمانخانه آن به خاطر قهوه خوبش معروف بود و در نزدیکش خرابه‌‏های قصر یک شوالیه راهزن قرار داشت. جوان‏‌ها که زودتر رسیده بودند با جنب و جوش در باغ کافه بازی می‏‌کردند. حالا از داخل کافه چند میز آورده و کنار یکدیگر قرار داده می‌‏شوند، صندلی‏‌ها و نیمکت‌‏ها را جوان‏‌ها به درون باغ حمل می‏‌کردند؛ رومیزی‌‏های تمیز بر روی میزها بهن می‌‏شوند و فنجان‌‏ها‏، قوری‏‌ها، بشقاب‏‌ها و انواع شیرینی‏‌ها روی میز قرار می‏‌گیرند. خانم اون‏گلت مؤفق شده بود پسرش را در کنار مارگرت بنشاند. اما او متوجه این مزیت نبود، بلکه حس بدبختی‏ نوری غمگینانه در پیش چشم او از خود پخش می‌‏کرد، او بی‌‏اعتنا قهوه سرد شده‌‏اش را با قاشق هم می‌‏زد و با وجود تمام نگاه‏‌هائی که مادر به سویش می‏‌فرستاد لجوجانه خاموش بود.
بعد از دومین فنجان قهوه هر دو رهبر گروه جوان‏‌ها تصمیم می‏‌گیرند برای بازی به طرف خرابه قصر بروند. گروه پسرها به اتفاق گروه دخترها پر سر و صدا از جا برمی‏‌خیزند. همینطور مارگرت دیرلام نیز از جا برمی‏‌خیزد و در حال بلند شدن کیف‏دستی کوچک زیبا و منجوق‏دوزی شده‌‏اش را با این کلمات به اون‏گلت که در دل‏سردی غرق گشته بود می‌‏سپرد:
"خواهش می‏‌کنم از کیفم خوب مواظبت کنید، ما می‏‌رویم بازی کنیم." آندریاس به سرش حرکتی می‏‌دهد و کیف را می‏‌گیرد. اطمینان بی‌رحمانۀ مارگرت از اینکه او پیش افراد مسن‏‌تر می‏‌ماند و در بازی شرکت نمی‏‌کند باعث تعجبش نگشت. اما از اینکه چرا او همه مهربانی‏‌های تعجب‌برانگیز هنگام تمرین را، داستان آن چارپایه کوچک و بقیه چیزها را از همان ابتدا متوجه نگشته است در تعجب بود.
بعد از رفتن جوان‏‌ها افراد باقیمانده دوباره در حال قهوه ‏نوشیدندن و صحبت کردن بودند که اون‏گلت بدون جلب توجه از جایش بلند می‏‌شود و از پشت باغ و از روی مزارع به سمت جنگل می‏‌رود. کیف کوچکی که در دست حمل می‏‌کرد در نور خورشید با شادی در حال درخشیدن بود. در جلوی تنه کوتاه یک درخت شکسته توقف می‌‏کند. دستمالی از جیب درآورده و آنرا بر روی تنه مرطوب درخت پهن می‌‏کند و روی آن می‌‏نشیند. بعد سر را بر روی دو دستش تکیه داده و در افکاری غمگین فرو می‌‏رود، و وقتی نگاهش دوباره به کیف‏دستی رنگارنگ مارگرت می‌‏افتد و همزمان با آن باد فریاد شادی جمعیت را به سمت او می‏‌آورد، او سر سنگینش را بیشتر خم و بی‏‌صدا و کودکانه شروع به گریستن می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر