ای آدمی که هرگز به بوستانم داخل نمیگردی و به تابلوی نصب گشته در کنارِ دروازۀ
ورودی که حاوی شعر "میازار موری که دانه کش است ــ که جان دارد و جان شیرین
خوش است" بیاعتنائی، من، ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف
متخلص به سعدی به خوبی آگاهم که دلیل این کارَت چیست! تو نه تنها مایل نیستی از
اذیت و آزار مورچه دست بشوئیْ بلکه دائم به خود میگوئی: "کاش هیکلِ مورچه به بزرگیِ اندام گوسفند بود تا میتوانستم کلهپاچهاش را بخورم!"
از این رو من به این نتیجه رسیدم که شعر زیر را از دنیایِ ناشناخته برایت بسرایم تا با خواندن آن به خود آئی و تا دیر نشده و کووید ــ 100 به سراغت نیامده به کشتن حیوانات و خوردن آنها پایان دهی. و این هم شعر من برای تو که بخاطر منافع شخصیات مانند ولگردان فقط دور و بَر گلستانم میچرخی:
از این رو من به این نتیجه رسیدم که شعر زیر را از دنیایِ ناشناخته برایت بسرایم تا با خواندن آن به خود آئی و تا دیر نشده و کووید ــ 100 به سراغت نیامده به کشتن حیوانات و خوردن آنها پایان دهی. و این هم شعر من برای تو که بخاطر منافع شخصیات مانند ولگردان فقط دور و بَر گلستانم میچرخی:
بنی آدم اعضای گورخرند
که گهگاه کفش به جای سُم میخرند
چو انگشتِ پا به درد آورد کفشِ تنگ
بلافاصله پاشنهخوابش کنند سپس میدوند
تو کز میخچۀ پای من بیغمی
نشاید که گفت عضوی از جنس گورخری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر