ستمگر.

I
آیا هنوز به یاد داری که چگونه ما یک بار در زمان کودکی ــ آنوقت یکسال قبل از مراسم پذیرش آئین مسیحیتمان بود ــ در تابستان کنار علفزار نشسته بودیم، و تو چطور گریه میکردی و ناگهان مرا در آغوش کشیدی؟ من اصرار میکردم که از آنچه قلبت را میفشرد برایم تعریف کنی، و تو زمزمه کردی: "من احساس میکنم که هرگز کسی عاشق من نخواهد شد! من با چهره زشتم فقط یک محنتکش در میان انسانها هستم! همه جهان به محض ظاهر شدن تو به سویت هجوم میآورند، به دورت جمع میشوند و خواستار فقط یک نگاه تو هستند. ــ" من آن زمان به تو دلداری دادم، اما نه به این خاطر که فقط حرفی زده باشم؛ من میدانستم که یکنفر قلب نادرت را کشف و تو را با وجود آن لکه در صورتت به خانه خود خواهد برد.
اما تو سرت را تکان میدادی، خیلی وحشتناک فغان میکردی و خودت را در دامنم انداختی، شکایت به خالقی میبردی که تو را چنین ظالمانه آفریده است و التماس میکردی که تو را از این جهان ببرد.
و حالا دوست عزیزم، امروز من به سویت میآیم و مایلم صورتم را در سینهات مخفی سازم، زار بزنم و تسلی و امید دریافت کنم. آنچه را که روزی سرنوشت هنگام به دنیا آمدن توسط یک لکه بر چهرهات گذاشته بود بر من به نوع دیگری تحمیل کرد.
تو همیشه مرا <خورشید> مینامیدی و میگفتی چهرهام درخشان است. میگفتی که خدایانِ زیبائی مرا انتخاب کردهاند تا موهبتهایشان را همگی با هم به نمایش بگذارند. و دیگران هم همینطور میگفتند؛ ــ همه! بله، جهان به میل من میچرخید و همه برای بدست آوردنم تلاش میکردند، طوریکه من زیبائیم را روزی حتی لعنت میکردم. آه، شیفتگی و شیدائی! حالا چهرهام از شکل افتاده و زخمهای آبله گونههایم را پوشانده است، و جائیکه طبیعت قبلاً با رنگ گل سرخ نقاشی میکرد حالا یک رنگ خاکستری وحشتناک بیمار یافت میگردد. با این تغییر همه شادی از من ناپدید گشت. حالا همه کسانی که روزی مشتاقانه در پی من بودند با وحشت از من اجتناب میورزند.
چند هفته قبل تصادفاً صحبتی در باره خودم شنیدم، و این کلمات به گوشم رسید: "او ترسناک دیده میشود؛ آدم دیگر نمیتواند او را به جائی دعوت کند!" من اغلب در کتابها از شرارت و روح ستمکار انسانها میخواندم، به نظرم میرسید برایم جهانی توصیف میشود که من به آن تعلق ندارم؛ در هر صورت این جهان برایم ناشناخته بود. من آن را غلو مینامیدم و فکر میکردم: چنین حقارت فقط در تخیل نویسندگان وجود دارد. ــ من حالا میگویم: "که فاصله آنها تا واقعیت هنوز بسیار طولانیست. هراسانگیزترین بدی در نظر انسانها زشتیست؛ حتی بهترین انسانها وقتی افرادی که توسط طبیعت از شکل افتادهاند را مورد توجه قرار میدهند فکر میکنند کار بخصوص خوبی انجام دادهاند."
اما، عزیزم، تمام آنچیزهائی که من اینجا مطرح کردم در برابر آنچه انتظارم را میکشد هیچ است. به من گوش بسپار و همراهم گریه کن! ــ
چهارده ماه قبل با یک مرد نجیب آمریکائی که برای یادگرفتن زبان آلمانی در یک هتل محلی اقامت داشت نامزد شدم. ما در یک مجلس رقص در خانه سرهنگی به نام فون ارنست با هم آشنا شدیم. او تقریباً تمام شب فقط در اطراف من بود و در پایان مهمانی از مادرم خواهش کرد اجازه دهد به مهمانی پیش ما بیاید.
توماس گیبسون به معنای واقعی کلمه جلوی پاهایم روی زمین افتاده بود؛ او تحت نفوذ احساس زیبائی، سرزنده و با شور و شوق میگفت هیچ زنی را ندیده که بتواند قلب و احساسش را مانند من به یک نوع راضی سازد! ــ من زمان فوقالعاده زیبائی داشتم، و خوشبختیم توسط این واقعیت که همچنین مادرم توماس را میپرستید کاملتر گشت. مادرم همواره سختگیر بود و حتی شاهزادهها را برای دخترش به زحمت کافی میدانست. توماس دیرتر به فیلادلفیا سفر میکند، زیرا در این بین انواع مشکلات تجاری رخ داده بودند؛ اما او با این حال امیدوار بود که ازدواج ما به این خاطر به تأخیر نیفتد. پیشبینی او تحقق نمییابد؛ ضروری بود که یکی از برادرها به محل برود، و او نتوانست پس از آنکه این مدت را در آلمان به آرامی زندگی کرده و لذت برده بود از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کند. ــ
تعریف آنچه هنوز به موضوع مربوط میشود کوتاه است: توماس از من خواهش کرد برای ازدواج تا بهار صبر کنم. من چند ماه بعد از سفر کردنش بیمار شدم و مدتی طولانی تقریباً ناامید در بستر افتاده بودم، و پس بعد از بهبودیم آبله به من حمله آورد. خالا وقتی توماس گیبسون پیش من بیاید تا مرا به سمت محرابِ ازدواج هدایت کند بجای عروس زیبای خیرهکنندهاش یک موجود آبلهروی زشت و وحشتانگیز را مییابد! تو اعتراض میکنی و میپرسی: بنابراین او نمیداند که چه اتفاقی برای تو رخ داده است؟ ــ نه، او از آن بیخبر است. من شجاعت اعتراف کردن به آن را نداشتم. فقط اندیشیدن به اینکه با گفتن آن این مرد مرا ترک کند نیمه دیوانهام میساخت. و حالا؟ من مایلم که او نیاید! من بخاطر اولین دیدارمان میلرزم؛ ــ و اگر این اتفاق وحشتناک بیفتد، اگر او عشقش بمیرد و حرفش را پس بگیرد ــ سپس من بدبختترین موجودم که خورشید بر او میتابد.
آه برایم مانند دیگران از بیعدالاتیای که من بخاطر بیاطلاع گذاشتن او از آنچه برایم رخ داده است نگو. خودت را جای من بگذار. گیبسون خودش یک انسان زیباست. و این حس قوی برای زیبائی چنان در او قویست که در زمان با هم بودنمان وقتی به یک انسان زشت برمیخورد تقریباً خشن و بیتاب میگردد.
افرادی وجود دارند که اعصاب ظریفشان تاب دیدن افراد از شکلافتاده را ندارد. توماس هم به این دسته از مردم تعلق دارد! و اعتماد به سخاوتش؟ با آنچه من در این بین تجربه کردهام باید هر امید به سخاوت حتی در نزد او را که در نامههایش خود را بعنوان تجسم مسلک نجیبانه نشان میدهد به گور بسپارم.
و اگر هم  طوری دیگر بود ــ آیا من میتوانم این فداکاری را از او قبول کنم؟ آیا او حق ندارد بگوید: من یک گوهر خریدم و حالا به یک سنگریزه ناهموار تبدیل شده است؟ و اگر هم کلاه بر سر خود بگذارم، اگر فرض کنم که او شوهر من خواهد شد: آینده برایم چه خواهد آورد؟ او مرا از برابر چشم انسانها مخفی نگاه خواهد داشت، و اگر این اتفاق نیفتد، من از جهان خواهم گریخت تا دیگران به خاطر زنش از او اجتناب نورزند.
گاهی اوقات در برابر خالق عصبانی ایستادم و فریاد کشیدم: "چرا این کار را با من کردی؟ چه گناهی مرتکب گشته بودم؟ و مگر زمانیکه فقدانم محسوس بود، زمانیکه غرور مرا در بر گرفته بود باشکوهتر از بقیه خلقم نکردی؟ اگر با وجود چنین امتیازی سرم را هرگز با افتخارتر بلند نگه نمیداشتم بنابراین یک انسان بودم؟"
مادرم به تازگی به من گفت: "کسانی را به یاد داشته باش که توسط طبیعت سختتر امتحان میگردند!" آیا این واقعاً یک تسلی و کمک است و میتوان توسط آن بدبختی را راحتتر تحمل کرد؟ نه! برای من نه! ــ ــ
خدانگهدار دوست گرانقدرم! پایان ماجرا را از طریق نامه به تو اطلاع خواهم داد. توماس هشت روز دیگر از راه میرسد. ــ من میبوسمت و از تو سپاسگزارم که اجازه داشتم قلب بیمارم را بر روی سینهات بگذارم. ــ
II
سه بار برایم نامه نوشتی و من همیشه با وجود قولی که به تو داده بودم پاسخ نامهها را بدهکارت میماندم! تو از من میپرسیدی که جریان به کجا کشیده شده است، به من فشار میآوردی درونم را برایت مانند آن زمان بتکانم و به من خیلی چیزهای دوستداشتنی گفتی، و عبارات محبتآمیزت باعث گشتند از تو تشکر کنم. از زمان آخرین نامه من شش ماه گذشته است. ــ میدانی این مدت چگونه به نظرم آمد؟ باید اسیران دوران تفتیش عقاید در آن زمان احوالشان مانند من بوده باشد! آنها را زندانی میکردند و از همه چیز محروم میساختند ــ بجز شکنجه!
من همچنین از عذاب جسمانی هم رنج بردم. اما عذاب جسمانی در برابر درد روحی چه میتواند باشد! طبیعت با انگیزه حفاظت خود تا زمانیکه مخلوق هنوز جوان است تسکین میدهد، اما گاهی رنج و عذاب هم حتی درد وحشتناک را محو میسازد، زیرا در واقع پدر عذاب تصور است اما همچنین پدرخوانده هر احساس خوشبختیست. اما سودازدگیای که غم و اندوه آن را به دنیا آورده است تمام احساسات دیگر را  خفه میسازد و جهانی را که چشم ما میبیند و تمام رنگهای زنده را لخت میسازد. و تمام چیزها و اعمال انسانها را به نظرمان غیر جذاب، بدون محتوا، ارزش و معنا میرساند. مردم میپرسند: به چه خاطر تمام این چیزها؟ و سپس علاوه بر این پریشانی بی حد و حصر دوباره به یاد آوردن آنچه از دست رفته و تمام آن اشگهائی که ما به این علت ریختهایم.
تصمیم گرفته شده است. من قولش را به او بازگرداندم، و او مدتهاست که دوباره از طریق اقیانوس بازگشته است! یک چیز هنوز میتوانست همه چیز را نجات دهد! اگر من میلیونر بودم. در هر انسان آهنرباهای بی حد و حصری نشستهاند که در خود نیروئی برای جذب انسانها حمل میکنند! این آهنرباها حتی زاهدان را از عزلتگیریشان بیرون میکشند! آه، چه مقایسه غمناکی! آنها خدایان را به شیطان تبدیل میکنند و در برابر چهره شیاطین ماسک خدایان مینشانند! اما من نه تنها میلیونر نیستم بلکه فقیرم. حقوق بازنشستگیای که مادرم بعنوان همسر یک ژنرال دریافت میکند تنها دارائی ماست.
اما حالا عزیزم گوش کن که چطور همه چیز به آخر رسید. و مرا لعنت نکن ــ من به تو التماس میکنم، ــ اگر من مانند دیگران دروغ نمیگویم و خود را طوری دیگر نشان نمیدهم و وانمود به احساسات سخاتمندانهای نمیکنم که در من نمیزیند.
موجودی که دوست میدارد میخواهد مالک شود! و بعنوان یک حق مسلم در آن نفوذ کند! من اما باید از بالاترین دارائیم صرفنظر میکردم، از دارائیای که بدون آن بقائم را مانند شدیدترین عذاب احساس میکنم. مادرم بجای من به ایستگاه قطار رفت تا از گیپسون استقبال کند. مادر میخواست او را آماده سازد. هنگامیکه او با ناآرامی کامل و سرخوردگی از من میپرسد مادرم به او میگوید: "دلیل نیامدنم به ایستگاه نه بیماری بلکه ترس و خجالت بوده است." ــ حالا او از مادرم پرس و جو میکند. مادرم میدید که یک گمان وحشتناک در او شروع به افزایش گذارده است؛ مطمئناً او میترسید که من در بیوفائی و ننگ زندگی کردهام.
او میگفت "صحبت کنید! صحبت کنید! شکنجهام ندهید." و مادرم را از ایستگاه قطار به سمت خیابان میکشید.
اما مادرم آنچه را که او درخواست میکرد انجام نمیداد. از او سؤال میکرد، زیرا میخواست خاطرش از طرف او مطمئن شود. گیپسون مرتب میگفت: "بیماریاش برای من چه اهمیت دارد، اگر که او هنوز قلب قدیمیاش را داراست و دوستم دارد!"
در این وقت مادرم میگوید: "و اگر لسی من لنگ، فلج، کور یا لال شده باشد؟" و او میگوید: "مهم نیست! بگذارید صورت شیرینش را ببوسم. بیائید! بیشتر شکنجهام ندهید."
این حرف مانند چاقوئی در سینه مادرم فرو رفت. صورت شیرینش! این فکر گیپسون را به خود مشغول میساخت! او امیدوار بود که زن را مانند قبل زیبا بیابد! او میتوانست از همه چیز چشم بپوشد اما میخواست صورت جذاب زن را دوباره داشته باشد.
"خب حالا پسرم! لسی بخاطر یک بیماری از ریخت افتاده است، بخصوص از صورتش تمام زیبائی دزدیده شده؛ شما او را به زحمت دوباره خواهید شناخت!" در این وقت رنگ گیپسون میپرد! ــ و از ایستگاه راهآهن تا خانه مرتب تکرار میکرد که مخفی نگاه داشتن این موضوع بیعدالتی بزرگی بوده است و به توضیح مادرم که تنها تصور وحشتناک از دست دادن عشق او مرا به سکوت واداشته است اصلاً توجه نمیکرد.
وقتی من صدای گامهایش را بر روی پلهها شنیدم احساس می‌کردم که باید فرو افتم. خون به قلبم نمیرسید، مرگ نزدیکم ایستاده بود. و بعد درب باز میشود و توماس گیبسون به سمت من هجوم میآورد ــ و سپس ــ ــ تمام چیزهای وحشتناکی را که میتوانی تصور کنی با هم در نظر بگیر! فکر کن که همه آنها به یکباره به تو حمله میکنند، طوریکه فکر میکنی قادر نیستی از دست جنونی علاجناپذیر رهائی یابی، سپس میتوانی ساعاتی که میگذشتند را تصور کنی، هنگامیکه او مرا ــ به بهانه یک کار فوری ــ ترک کرد. من میدانستم که این فقط یک بهانه بود تا خود را ابتدا از نزدیک من جدا سازد. من همچنین میدانستم که او را دیگر هرگز نخواهم دید! وقتی من نامهاش، نامه امتناعش را که دستان لرزانم نگاه داشته بود خواندم مانند مردهها از پشت افتادم. من شش هفته با یک تب عصبی جنگیدم؛ ابتدا حالا این نیرو را برای نوشتن نامه بدست آوردهام، توانستهام بر وحشتم غلبه کنم و با ارادهای آگاهانه آنچه رخ داده است را به یاد آورم.
در حالی که من این نامه را مینویسم پرندگان در باغِ از خورشید پوشیده شده خانه مشغول آواز خواندناند. همه چیز میدرخشد و آسمان آبی رنگ است؛ هوا اولین عطر بنفشهها و زعفرانها را به اطراف میپراکند، و از راه دور صدای آواز خروسها و فریاد شاد کودکانه به سمت من نفوذ میکند. ــ در اولین روزی که روحم کمی ملایم و آرامتر است! در اولین روز. اولین روزی که ایمانِ توانا بودن به یافتن اندکی شادی در زندگی را در من زنده میسازد.
اما حتی امروز هم آرزوی روزی را دارم که تمام رنجها به پایان برسند.
دیروز برای دیدن قبر پدرم در گورستان بودم. بر روی یک سنگ قبر نوشتهای خواندم که تمام روزم را به خود مشغول ساخته بود.
"سرچشمه عشق!
سپاسگزارانه غبارم را
در دامانت قرار میدهم."
آیا این احساس درد یک بار دیگر روحم را ترک خواهد کرد؟ من این را نمیدانم! خدانگهدار! به شوهر فراموش نشدنی و کودکان عزیزت سلام برسان و گاهی اوقات به دوست بیچارهات فکر کن.
لسی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر