گور او.

(در گورستان متصل به کلیسای مومارت. ساعت ده صبح یک روز استثنائاً بدون باران ماه ژوئن است.
مادام مِل 39 ساله. او با وجود موهای سفید گشته زود هنگامش هنوز هم زیباست.
مادام دالیس 35 ساله، زنی باریک اندام، زیبا و بور، با چشمان خشن خاکستری رنگ و یک حالت لجوجانه در اطراف دهان.
هر دو خانم عمیقاً ماتمزده‎اند، آنها دستهگلهای بزرگی متشکل از گل سرخ، گل نرگس، گل زنبق و گل بنفشه حمل میکنند. آنها در برابر درب ورودی گورستان با همدیگر مواجه میگردند.)
مادام مِل: "شما اینجا؟ و در این وقت روز؟"
مادام دالیس: "هماطور که میبینید. ــ صبح به خیر، عزیزم."
مادام مِل: "صبح به خیر، مادلین. من فکر میکردم که شما به روستا رفتهاید؟"
مادام دالیس: "ما زمان حرکت را دوباره به تعویق انداختیم. هوا واقعاً خیلی بد بود. ــ حال دخترتون چطوره؟"
مادام مِل: "ممنون، حالش خیلی خوبه. او با دوشیزه روبرتز در لوور هستند."
مادام دالیس: "لوور؟ ــ در مجله؟"
مادام مِل: "نه، در موزه."
آنها در حین صحبت کردن به رفتن ادامه می‌دهند. سپس مادام مِل متوقف میشود و می‎گوید: "من باید اینجا به سمت چپ بپیچم."
مادام دالیس: "من هم باید به سمت چپ بپیچم."
مادام مِل: "شما هم؟ من فکر میکردم گور پدر شما در سومین خیابان سمت راست قرار دارد؟"
مادام دالیس: "بله، همینطور است (او به خیابان کوچک مشجری اشاره میکند)، اما من آنجا یک گور دیگر هم برای تزئین کردن دارم."
مادام مِل: "بنابراین مسیرمان یکیست."
آنها در سکوت به رفتن ادامه میدهند. سپس ناگهان مادام دالیس در برابر یک نرده آهنی سادهای توقف میکند: "خب، همینجاست."
او زانو میزند و یک دستهگل بزرگ از گل زنبق بنفش رنگی را بر روی سنگ ساده گور قرار میدهد.
بر سنگ گور چنین حک شده بود:
در اینجا  
بونیفاس روشه غنوده است،
پروفسور.
وفات در سن 63 سالگی.
برایش دعا کنید!
مادام مِل (چهره شگفتزدهای به خود میگیرد و کاملاً آهسته میگوید): "مادلین، بونیفاس روشه چه کسیست؟"
مادام دالیس (همچنین آهسته): "او ــ من بعداً براتون تعریف میکنم ــ یک لحظه صبر کنید."
(او سرش را پائین میآورد و دعا میخواند. بر روی درختی در آن نزدیکی یک پرنده آواز میخواند. در این بین مادام مِل به سمت مقبره کوچکی میرود که توسط چهار درخت کاج تیره تقریباً سیاه محاصره شده است. سپس مادام دالیس بلند میشود و به دنبال او میرود.)
(حالا مادام مِل بدون آنکه داخل مقبره شود زانو میزند، یک دستهگل بسیار بزرگ به دروازه مقبره میبندد.
سکوتی طولانی. خیابان کاملاً خلوت است، از دور صدای خفه جرینگ جرینگ درشکهها به گوش میرسد، گهگاهی یک شاخه خشک ترق و تروق میکند.)
مادام دالیس (خود را به مادام مِل نزدیک میسازد و آرام شانهاش را لمس میکند): "هنریته."
(مادام مِل خود را جمع می‎کند): "بله!"
(سپس صلیبی بر سینه میکشد و بلند میشود.)
مادام دالیس: "میآئید حالا؟"
مادام مِل: "الساعه."
(او نگاه دیگری به مقبره میاندازد، سپس به دنبال دوستش میرود.)
مادام دالیس (انگار که با خودش حرف میزند): "نه، من نمیتوانستم این کار را بکنم."
مادام مِل: "چه کاری را؟"
مادام دالیس: "من نمیتونستم مثل شما رفتار کنم."
مادام مِل: "منظورتان چیست؟"
مادام دالیس: "شما برای گور معشوقه شوهرتان گل میآورید."
مادام مِل: "نه، عزیزم، برای معشوقه نه ــ گلها برای شوهرم است."
مادام دالیس: "خب، البته ــ اما از آنجا که هر دو در یک گور خفتهاند، بنابراین گل‎ها به او هم تعلق میگیرند." (مکثی کوتاه.)
"اوه هنریته، چطور توانستید قبول کنید؟ او را ــ یک زن مانند او را! چطور توانستید اجازه دهید که این آدم غریبه را اینجا در کنار شوهرتان دفن کنند؟"
مادام مِل: "شوهرم این را از من تقاضا کرد. ــ آنها هر دو مشترکاً مرگ را جستند. من در خودم این حق را احساس نکردم آنها را پس از مرگ از همدیگر جدا سازم. ــ شما هم اگر جای من بودید همین کار را میکردید."
مادام دالیس: "هرگز."
مادام مِل: "بله میکردید ــ ــ شما حتماً نمیتوانستید کار دیگری انجام بدهید."
مادام دالیس: "اما باور کنید که من این کار را نمیکردم. من قادر نیستم چنین بزرگوارانه عمل کنم. اگر رفتار شوهرم نسبت به من مانند رفتار شوهرتان نسبت به شما بود و اگر شوهرم را مانند شما دوست میداشتم ــ بنابراین او را حداقل پس از مرگش برای خودم میخواستم. این واقعاً خواست زیادی نیست که آدم نخواهد بعد از مرگ شوهرش او را با کس دیگری قسمت کند!"
مادام مِل: "مادلین، من یک بار دیگر براتون تکرار می‎کنم، او از من خواهش کرد، التماس کرد که او را دیگر از آن زن جدا نسازم. و من از حرفش اطاعت کردم ــ هرچند عشق و غرورم با این کار زخمی گشت."
مادام دالیس: "و مارگریت؟"
مادام مِل: "دخترم هم مثل من فکر میکند!"
مادام دالیس: "آیا او هم به اینجا میآید؟ به کنار گور؟"
مادام مِل: "بله، به دفعات زیاد."
مادام دالیس (متأثر): "من بزرگی روحتان را تحسین میکنم ــ ای کاش من هم مانند شما و دخترتان بودم. (مادام مِل توقف میکند.) شما میخواهید دوباره بروید؟"
مادام مِل: "بله، من باید قبل از صبحانه خرید زیادی کنم. چون ما هم قصد داریم فردا به سفر برویم ــ به آنژو.‎"
مادام دالیس: "یک لحظه صبر کنید. صحبت کردن با شما حالم را خیلی خوب میکند. آیا میخواهید چند دقیقه به من هدیده دهید؟"
مادام مِل (لبخند زنان): "اما با کمال میل."
مادام دالیس هیجانزده با دقت به او نگاه میکند.
"رک و پوست کنده به من بگوئید ــ شما قطعاً فکر میکنید که من زن کاملاً بدجنسی هستم ــ شما فکر میکنید که من زنی خشن و سرد هستم، اینطور نیست؟"
مادام مِل: "اما خدا نکند. چطور به این فکر افتادید؟ شما برایم نه بدجنسید، نه خشن و نه سرد. بالعکس، من فکر میکنم که شما بطور غیر عادی صادق، خوب و نجیبید."
مادام دالیس: "و شما فکر میکنید که من زن خیلی ــ خیلی نجیبی هستم؟"
مادام مِل (با اعتقاد راسخ): "بله."
مادام دالیس: "خب شما در این مورد اشتباه فکر میکنید ــ من آنطور هم که شما فکر میکنید عفیف نیستم. شما حتماً چنین فکری نمیکردید؟"
مادام مِل (نرم): "حالا، این در واقع شگفتزدهام میکند."
مادام دالیس: "بله، در زندگی من چیزی بوده است ــ یک راز ــ و من میخواهم آن را برایتان فاش کنم."
مادام مِل: "چرا؟"
مادام دالیس: "چون مایلم قلبم را برایتان بتکانم. ــ شما گوری را که من قبلاً در آنجا نرگس بنفش رنگ قرار دادم دیدید؟"
مادام مِل: "بونیفاس ــ ــ؟"
مادام دالیس: "بله، بونیفاس روشه. هنریته، حالا من سرخ نشدن چهرهام در برابر شما را مدیون این مرد با کفایت هستم. او مرا از انجام یک گناه که هرگز نمیتوانست جبران گردد حفظ کرد."
مادام مِل: "چه گناهی؟"
مادام دالیس: "من میخواهم برایتان تعریف کنم که چطور شروع شد. ــ یک روز، وقتی شوهر شما پیش من بود ــ ــ"
مادام مِل: "آه."
مادام دالیس: "او برایم خیلی جذاب بود ــ شوهر شما ــ من واقعاً به او علاقه داشتم. او همچنین مردی فریبنده بود، درست نمیگویم؟ و در آن زمان من کمی عاشق او بودم ــ اوه نه خیلی زیاد، اما اندکی عاشق. بنابراین همانطور که گفتم در آنروز او به ملاقاتم آمد. این در ساعت گرگ و میش عصر بود ــ من نگذاشتم چراغ بیاورند، خودم هم نمیدانم چرا. من احساس نوعی سستی عجیب و غریبی میکردم و نمیتوانستم برای احضار خدمتکار تصمیم بگیرم. بنابراین ما در اتاق نیمه تاریک نشستیم ــ شوهر شما و من، بدون کلمهای حرف زدن. سپس او ناگهان دستم را گرفت. من میدانم، هنریته، من باید مانع این کارش میگشتم. من میدانم که کارم درست نبود، اما احساس قرار داشتن دستم در دست او چنان زیبا بود، چنان از آن لذت میبردم که آن را در اختیارش قرار دادم. من حتی از این هم جلوتر رفتم، من دستم را محکم به دستش میفشردم. ــ البته این کار او را تشویق میکرد ــ او مرا به طرف خودش کشید و لبهایمان تقریباً در حال تماس گرفتن بودند که ناگهان درب اتاق باز میشود. این بونیفاس روشه بود، استاد ریاضیات پسرم. آن زمان، در آن لحظه من از پدر بونیفاس خوب و سالخورده عصبانی بودم، حتی خیلی عصبانی، اما دیرتر متوجه گشتم که او چه خدمتی بدون آنکه خودش آن را حدس بزند در حق من انجام داده است، من در سکوت به این خاطر از او سپاسگزار بودم و بعد ــ ــ"
مادام مِل: "و به این خاطر امروز بر سر گورش گل بردید؟ ــ بخاطر سپاسگزاری؟"
مادام دالیس: "بله ــ او مرا از ارتکاب یک عمل پست نجات داد، این عمل میتوانست نقض اعتماد وحشتناکی از طرف من گردد، زیرا که من دوست شما بودم ــ من هنوز هم دوست شما هستم (تا حدودی مردد)، درست است، آیا من هنوز دوست شما هستم؟"
مادام مِل (دست او را میفشرد): "بیش از هر زمان."
(هر دو عمیقاً هیجانزده سکوت میکنند. ابتدا مادام مِل به خود میآید و چند قدم به جلو پیش میرود. مادام دالیس به دنبال او میرود): "پس شما فردا به آنژو سفر میکنید؟"
مادام مِل: "بله. و من امیدوارم که شما در ماه سپتامبر برای چند روز پیش ما بیائید، می‎آئید؟"
مادام دالیس: "بله البته، من هنگام فرا رسیدن شکار خواهم آمد، شاید هم زودتر. ــ خداحافظ هنریته عزیز، مارگریت را از طرف من ببوسید، اما این را فراموش نکنید."
مادام مِل: "نه، من آن را فراموش نمیکنم." (بعد به گلهائی که مادام دالیس در دست نگاه داشته است اشاره میکند.)
"آیا تمام این گلها را برای گور پدرتان در نظر گرفتهاید؟"
مادام دالیس: "بله."
مادام مِل: "میدانید شما باید چکار کنید؟ ــ ببینید، شما باید تعدای از این گلهای بنفشه زیبای مخملی سیاه رنگ را آنجا آن پائین قرار دهید."
مادام دالیس: "آن پائین؟ منظورتان جائیست که شوهرتان خفته است، به همراه ــ"
مادام مِل: "با معشوقهاش ــ بله."
مادام دالیس (به شدت سرخ میگردد): "اوه هنریته."
مادام مِل (با لبخندی غمگین): "مادلین، مگر میخواهید بیشتر از من حسادت بورزید؟"
(آنها یک بار دیگر دستهای همدیگر را میفشرند، سپس از همدیگر جدا میشوند. نقش دردنک و متفکرانه‎ای بر چهره مادام مِل می‎نشیند و آهسته به سمت درب خروجی میرود.
مادام دالیس رفتن او را نگاه میکند، سپس مرددانه زیباترین بنفشهها را میجوید، عطر سبک و مبهم آن را بو میکشد. یک لحظه به فکری عمیق فرو میرود و سپس گلها را با حرکت شدیدی بر روی زمین پرتاب و آنها را لگدمال میکند.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر