پوست پلنگ.

چرا خدا هنوز زنده است
یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم مردی وجود داشت که از زندگی ناراضی بود و میگفت وضعش خوب نیست. مردم از او میپرسیدند: "چرا وضعت بد است؟" و او پاسخ میداد: "این تقصیر خداست، او از من متنفر است، و اگر من یک روز ببینمش انتقام خود را خواهم گرفت". آنها میگفتند: "چطور میخواهی از او انتقام بگیری؟"، او فریاد میکشید: "من او را خواهم کشت! همین حالا راه میافتم و او را در تمام جهان جستجو میکنم، و بعد از یافتن خدا او را خواهم کشت!". او براه می‎افتد و خدا را در جهان می‎جوید. او همه جا فریاد میکشید: "پس این خدا کجاست تا او را بکشم؟"
او مدتها جستجو می‎کند، سپس به محلی میرسد که خدا تصادفاً در بازار آنجا قدم میزد. مردم او را نمیشناختند، اما خدا چون اغلب در آنجا بود همه مردم محل را میشناخت. در این وقت او میشنود که چگونه مرد وحشی داد می‎زند و میگوید: "پس او کجاست تا من بکشمش". خدا به آن سمت میرود و از او میپرسد که او چه کسیست. مرد پاسخ میدهد: "من چنین و چنانم و از فلان و بهمان روستا از منطقه ساحور Sahur هستم". و خدا از او میپرسد: "و این <او > چه کسی‎ست که که قصد کشتنش را داری؟" مرد فریاد میکشد: "خدا را میخواهم بکشم!" بعد میدود و از آنجا میرود تا خدا را پیدا کند، و در واقع چنان سریع میدود و میرود که قبل از آنکه خدا بتواند او را نگهدارد ناپدید شده بود.
چند روز بعد خدا در محل دیگری دوباره با او برخورد میکند و او را میشناسد، اما مرد او را به جا نمیآورد و نمیدانست که او خداست. خدا به سمت او میرود و میگوید:
"تو، عبدالله، تو چه کسی را جستجو میکنی و قصد کشتن کرا داری؟"
عبدالله پاسخ میدهد: "خدا را."
خدا میگوید: "بسیار خوب، من خدا هستم. تو مرا یافتی. حالا مرا بکش!"
مرد حیرتزده او را نگاه میکند و بعد از مدتی میگوید: "این حقیقت ندارد، تو خدا نیستی."
خدا جواب میدهد: "چرا، چرا، باور کن که من خدا هستم. یا اینکه باید آن را برایت ثابت کنم؟"
مرد میگوید: "بله، این فکر بدی نیست. خب، چطور میتونی اثبات کنی؟"
خدا میگوید: "چه اثباتی میخواهی؟ من توانا به هر کار هستم."
مرد میگوید: "اگر توانا به هر کار هستی، بنابراین ــ چه بگوئیم خوب باشد ــ آسمان و زمین را در یک دست نگهدار و در حقیقت همین حالا در برابر چشمهایم تا متقاعد شوم."
خدا میگوید: "قبول، پس نگاه کن." و دستش را دراز میکند، آسمان و زمین را در یک دست میگیرد و سپس به مرد میگوید: "خب، میبینی؟"
"بله."
"و حالا باور میکنی که من خدا هستم؟"
مرد میگوید: "بله، حالا باور میکنم."
خدا میگوید: "خب پس، حالا من در اختیار تو هستم و همانطور که قسم خورده بودی میتوانی مرا بکشی. عبدالله، پس چرا نمیکشی؟ "
عبدالله پاسخ میدهد: "آه، حالا که متقاعد شدهام چنین قوی هستی باید با تو مبارزه کنم؟"
و روی خود را برمیگرداند و میرود.
و به این خاطر است که عبدالله هنوز هم خدا را نکشته است.

شش نان
مردی هر روز شش نان میخرید. روزی یک دوست از او میپرسد: "تو با نانها چه میکنی؟"
مرد پاسخ میدهد:
"یکی را مصرف میکنم؛ یکی را دور میاندازم؛ با دو نان بدهکاریم را میپردازم و دو نان دیگر را قرض میدهم."
دوستش حیرت‎زده میگوید: "آیا مایل نیستی آن را برایم کمی بیشتر توضیح دهی؟"
مرد میگوید: "یکی از نان‎ها را خودم میخورم؛ یکی را به مادرزنم میدهم؛ دو نان را به پدر و مادرم که به من نان داده بودند میدهم، و دو نان آخر را به پسرانم قرض میدهم تا وقتی پیر شدم آنها وام‎شان را به من برگردانند."

پوست پلنگ
خرگوش مشغول غذا پختن بود. کفتار این را میبیند و خود را آهسته نزدیک میسازد و میگوید: "روز به خیر خرگوش". خرگوش از کنار چشم به او نگاه میکند و میگوید: "به همان اندازه هم روز تو به خیر باشد." و به کارش ادامه میدهد. کفتار متملقانه تعظیمی میکند و زورکی میخندد. خرگوش میپرسد: "چیزی میخواهی؟"، کفتار میگوید: "از تو خواهشی دارم." ــ "چه خواهشی؟" ــ "پیش من در خانه آتش خاموش شده است. من مایلم از تو کمی آتش درخواست کنم." خرگوش میگوید: "بفرما" و به او یک تکه چوب مشتعل میدهد. کفتار آن را میگیرد و میرود، اما در بین راه آتش چوب را خاموش میکند و سپس برمیگردد.
خرگوش میپرسد: "دوباره اینجائی؟"
"بله، برایم اتفاقی افتاد."
"چه اتفاقی؟"
"آتش دوباره خاموش شد."
"بفرما این هم یک تکه آتش دیگر."
کفتار آن را میگیرد، میرود و دوباره آتش را در بین راه خاموش میکند.
وقتی دوباره برمیگردد خرگوش به او میگوید: "عزیزم، چون میبینی دارم غذا میپزم به این خاطر با آتش این همه بد میاری."
کفتار زورکی میخندد و میگوید: "اوه، نه اینطور نیست."
خرگوش میگوید: "چرا، چرا، من تو را میشناسم، تو حریصی. بنابراین من کمی از غذا را به تو خواهم داد، اما در عوض باید تو در آتش بدمی. شعله آتش خیلی کم شده و اگر تو در آتش بدمی غذا زودتر آماده میشود."
کفتار میگوید قبول و کنار آتش مینشیند. اما بجای فوت کردن در آتش بیوقفه به دیگ غذائی نگاه میکرد که در آن کنار بود و خرگوش قصد داشت بعد از زیاد شدن حرارت آتش آن را روی اجاق قرار دهد. خرگوش میگوید: "به اطراف نگاه نکن، در آتش فوت کن وگرنه بیشتر طول خواهد کشید. من قبل از پخته شدن غذا یک ذره هم از آنچه در دیگ است به تو نخواهم داد. پس به آتش نگاه کن."
سپس کفتار به درون آتش میدمد ودر این اثنا خرگوش پوست پلنگی میآورد و آن را به پشت کفتار میدوزد. او این کار را چنان با ظرافت خاصی انجام میدهد که کفتار اصلاً متوجه نمی‎شود. خرگوش پس از آماده گشتن غذا مشغول خوردن میشود، کفتار هم سهم خود را میخورد. وقتی آنها غذا خوردن‎شان را به پایان میرسانند و کفتار قصد رفتن میکند خرگوش به او میگوید: 
"چی، آتش را فراموش میکنی؟"
کفتار میگوید: "آه واقعاً که فراموشکارم!" و حالا دو قطعه چوب مشتعل را برمیدارد و به خانه بازمیگردد.
او جست و خیز کنان میرفت که ناگهان چشمش به پوست پلنگ میافتد و چون نمیدانست که آن به پشتش دوخته شده است وحشت میکند و فریاد میزند: اوخ، اوخ. و در این بین پوست پلنگ در اثر کشیده شدن بر روی زمین طوری سر و صدا به راه انداخته بود که او وحشتزده با خود زمزمه میکند: "پلنگ در تعقیبم است." و مدام سریعتر میدوید. به این ترتیب به خانهاش میرسد و وقتی میخواهد به درون خانه فرار کند نخ پاره میشود و پوست پلنگ از پشت او در کنار خانهاش میافتد. حالا وقتی او داخل اتاق میشود با وحشت تمام به زن و فرزندانش میگوید: عزیزانم، یک بدبختی اتفاق افتاده، یک پلنگ تعقیبم کرد و حالا در کنار درب دراز کشیده است." زن و بچهها با ترس به درب نزدیک میشوند و وحشتزده زمزمه میکنند: "واقعاً، این یک پلنگ است که جلوی درب دراز کشیده. حالا چه باید کرد؟ "    
حالا زمان میگذرد و آنها احساس گرسنگی میکنند. اما گرسنگی کشیدن خیلی دردآور است؛ و آنها دائماً میگفتند: "باید از کجا غذا بیاوریم اگر پلنگ از کنار درب خانهمان تکان نخورد؟ چطور میتوانیم از کنار او رد شویم؟" و وقتی درد گرسنگی بیشتر میگردد کفتار میگوید:
"فرزندان من، راه دیگری برایمان باقی نمانده است بجز آنکه ما با هم کشتی بگیریم. اگر من زمین بیفتم، کباب شما میشوم و اگر شماها زمین بیفتید، سپس شماها کباب من هستید". بچهها با شنیدن این حرف گریه میکنند و میگویند: "پدر، اما شما قویترید". کفتار پاسخ میدهد: "این معلوم نیست، ما اول باید آن را امتحان کنیم". به این ترتیب او یکی از بچهها را میگیرد، زمین میزند و او را میخورد. پس از مدتی دومین فرزند را میگیرد، بر زمین میزند و او را هم میخورد؛ و برای فرزند سوم و چهارم هم همین اتفاق میافتد، تا اینکه فقط آن دو باقی می‎مانند، زن و مرد.
وقتی او دوباره گرسنهاش میشود به زنش میگوید: کشتی میگیریم، اگه من زمین بیفتم کباب تو میشم، اگر تو بیفتی کباب منی". زن به او پاسخ میدهد: "تو اما حالا خیلی قویتری، چون تو غذا خوردی". شوهر پاسخ میدهد: "این معلوم نیست، باید آن را امتحان کرد."     
آنها مشغول کشتی گرفتن میشوند، و در این لحظه مرد وحشتزده میگردد، زن او را بر زمین میزند، میخندد و میگوید:
"حالا او مرد را میخورد ..."
مرد هم میخندد و میگوید: "صبر کن، ما یک بار دیگه بازی میکنیم."
آنها دوباره همدیگر را میگیرند. مرد دوباره بر زمین زده میشود و زن میخندد:
"خب، حالا او مرد را میخورد ..."
مرد پاسخ میدهد: "سرگرمی خوبی بود. صبر کن، ما برای سومین بار بازی میکنیم."
زن میگوید: "خب قبول" و وقتی زن بر زمین پرتاب میشود میخندد. اما بعد مرد او را میخورد.
حالا او تنها بود و میگفت: "بله، گرسنگی خیلی دردآور است". و چون دیگر در خانه چیزی برای خوردن نداشت، بنابراین به بیرون نگاهی میاندازد که ببیند آیا پلنگ عاقبت از آنجا دوباره دور شده است؟ و میبیند که پوست کاملاً خشک و چروکیده روی زمین قرار دارد. حالا او جرئت میکند و به آن نزدیک میشود و متوجه میگردد که خرگوش توسط پوست که حالا دیگر خشک شده بود او را فریب داده است."
سپس او داد میزند: "اوه، این خرگوش، این کلاهبردار، تقصیر اوست که من زن بیچاره و تمام بچههای خوبم را از دست دادم!". و وقتی او کفتارهای دیگر را ملاقات میکرد، بخاطر سنگدلی خرگوش و بدی این جهان میگریست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر