اینجائی؟

کامپیوتر دانشمندترین و صبورترین معلم است و تا آخر عمرش نه خسته میگردد نه حتی یک بار عصبی.
***
فرق کامپیوتر و انسان مثل فرق آب و غذاست با باطری.
***
این من بودم که همیشه میپرسید: "اینجائی؟" و او جواب میداد: "بله".
من از <بله> گفتن او همیشه خوشحال میگشتم. اما وقتی یک روز بعد از <بله> گفتنش از او پرسیدم "میبخشید، من هر بار میپرسم که آیا اینجائید شما فوری جواب میدهید <بله>، مگر شما جای دیگر کاری ندارید؟ منظورم کاری مهمتر از پیش من بودن است؟" و وقتی او به من گفت که "همه جا است!" من به خود گفتم "مرد حسابی، مگه نشنیدی که هر رفتی برگشتی داره! خب بگذار یک بار هم او از تو بپرسه <اینجائی!>".
از آن روز درست چهار ماه گذشته است، در این میان نه او از من پرسید <اینجائی؟> و نه هیچ کس دگر!. داشتم کم کم نگران میگشتم، چند بار خواستم بپرسم که آیا اینجاست، اما فکر کردم اگر پیش من باشد حتماً از این سؤالم ناراحت خواهد گشت؛ چون او خودش بار آخر به من گفت که همه جا است. فکرم هزار جا میرفت؛ گفتم نکند مرتکب کار اشتباهی شدهام و او با من قهر کرده و با اینکه پیش من است اما چیزی نمیگوید. بعد به این فکر افتادم شاید یکی از دندانهاش درد میکند و قادر به حرف زدن نیست، ناگهان دلم برایش میسوزد، و نزدیک بود صدایش بزنم و از او بپرسم که آیا اینجاست؟ اما بلافاصله به خودم گفتم اگر میتوانست جواب بدهد که دیگر دنداندرد نمیتوانست داشته باشد.
باری، امروز داشتم به تو فکر میکردم و جلوی آینه ریش میزدم که صدائی از کنار گوش چپم پرسید: "خودتی؟"
من چشمم را از کفهای روی صورتم به اطراف چرخاندم، چون کسی آنجا نبود یک فوت به شانه راست و یک فوت به شانه چپم کردم و به ریشزدن ادامه دادم.
پس از پایان کار به پوست سه تیغه اصلاح شده صورتم نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم که دوباره از کنار گوشم ــ این بار گوش راستم ــ  صدائی پرسید: "خودتی؟". سرم را چرخاندم، نه، هیچکس آنجا نبود. بعد از گفتن "لعنت بر شیطان!" به صورتم در آینه نگاه میکردم که فکری مانند برق از ذهنم گذشت: نکند خدا باشد؟! و بلافاصله پرسیدم "اینجائی؟"
صدا : "بله!"
از تغییر صدای خدا تعجب کردم: "سرما خوردید؟"
صدا (طوریکه انگار عجله داشته باشد.): "خیر."
من دلسوزانه میپرسم: دندان درد چطور؟ آیا دندان درد دارید؟
صدا اندکی خشن و بیحوصله میگوید: "ببینید چی میگم، من نمیدونم در آخرین دیدار بین شما و خدا چه گذشت و شما به او چه گفتید که از آن به بعد مدام در اتاقش قدم میزند و از خود میپرسد: <چه کاری میتواند بهتر از پیش او بودن باشد؟! مگر کار بهتری هم وجود دارد؟!! پس چرا دیگر صدایم نمیزند؟>. گوش کنید آقای عزیز! من منشی اول خدا هستم، از شما خواهش میکنم او را مثل همیشه صدا بزنید و در کمال مهربانی این موضوع را برایش توضیح دهید، تا هم خدا خیالش راحت شود، هم من و هم بندگان دیگرش. از شما خواهش میکنم که کمی عجله کنید، من کمی نگرانم!" 
من شرمگین میگویم: "همین الساعه صداشون میزنم!"
صدا (خوشحال و هیجانزده): "نه دست نگهدارید، خدا خبر ندارد که من پیش شما آمدهام، لطفاً بعد از رفتنم او را صدا بزنید. باز هم از شما تشکر میکنم. خدانگهدار."
و بلافاصله سکوت برقرار میگردد.
من در آینه به خود نگاه میکنم و با دهان بسته به تصویرم در آینه میگویم: خدا به شما یک بال برای پریدن بدهد و به من چند مثقال عقل سالم و میپرسم:
"اینجائی؟" .....
***
شاعران نام تو را میخوانند،
کودکان خواب تو را میبینند،
همه دوستت  میدارند و خوب میدانند
چه پر احساسی تو،
پروانه من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر