چرا مردهها دوباره زنده نمیگردند.
اما این چگونه اتفاق افتاد؟ پروردگار رحیم است و پس از آفریدن انسانها چنین گفت:
"من نمیخواهم که انسانها بطور کامل بمیرند، بلکه آنها باید بعد از مردن دوباره زنده شوند." و او
آنها را بلافاصله بعد از خلق کردن به محلی میفرستد که باید در آنجا زندگی میکردند؛ اما خدا خودش چون
هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت در خانه میماند. سپس او آفتابپرست و مرغ جولا را میآفریند، و هر دو آنها مورد پسندش قرار میگیرند، اما نه کاملاً؛ زیرا پس از سه
روز ماندن با آنها متوجه میگردد که چیزی در هر دو
کم است. بخصوص در مرغ جولا؛ او کلمات زیادی میگفت، دروغ و حقیقت، و کلمات درستش کمتر بودند و کلمات دروغش بیشتر. و وقتی
آفتابپرست را تماشا میکند متوجه میگردد که او بسیار عاقل است و هرچه میگوید حقیقت دارد و اصلاً دروغگو نیست.
بنابراین در چهارمین روز به آفتابپرست میگوید: "برو به آن
محلی که من انسانها را قرار دادهام و به
آنها بگو که احتیاج به گریستن ندارند و تمام انسانها پس از مرگ دوباره زنده میگردند."
آفتابپرست میگوید: "باشه، من میرم."
و مرغ جولا پیش خدا میماند. اما آفتابپرست آهسته و کند میرفت؛ و وقتی خدا به پائین نگاه میکرد، این گاو هنوز هم در حال کند و آهسته رفتن بود. زیرا آفتابپرست همیشه اینطور راه میرود و هنگام صحبت کردن هم
تنبل و آهسته حرف میزند، و حالا چون خدا میدید که انسانها آن پائین به خاطر مردن
کاملاً ناخشنودند به درستی از دست آفتابپرست عصبانی میشود. در
این وقت او به خود میگوید: "آه، تو گاو کند
و آهسته، آیا مگر نمیتوانی سریعتر بروی؟" و کاملاً از شدت عصبانیت وحشی میگردد.
اما در این وقت تسکین مییابد؛ زیرا وقتی به پائین مینگرد عاقبت آفتابپرست را در پیش انسانها میبیند و وقتی به پائین گوش میدهد ــ مرغ جولا اما در
کنارش بود ــ میشنود که چگونه آفتابپرست شروع به صحبت با انسانها میکند، و در حقیقت کاملاً تنبل و کند: "به من گفته شده است ــ به من گفته شده است ــ به من
گفته شده است ..."
و هنوز همچنان در حال گفتن "به من گفته شده است" بود
که پروردگار فریاد میکشد: "خب، پسر، پس این
<به من گفته شده است> تو کی تمام میشود؟"
در این وقت پروردگار میبیند که مرغ جولا بالهایش را کمی گسترانده و
چنین به نظر میرسد که قصد پرواز دارد، از
او میپرسد: "کجا؟" و مرغ جولا میگوید: "هیچ کجا ... فقط میخواهم اندکی در این
اطراف ... تو که اجازه میدی؟" و پروردگار میگوید: "خوب باشه." اما پروردگار سرش را هنوز نچرخانده بود که مرغ
جولا خود را در هوا به نوسان میآورد و خیلی سریع به سمت پائین پرواز میکند ــ زیرا
که او یک پرنده است ــ و قبل از آنکه پروردگار بتواند از رفتنش جلوگیری کند او در
پیش انسانها بود. و او درست زمانی به پائین میرسد که آفتابپرست برای دهمین و یازدهمین بار به انسانها گفته بود: <به من گفته شده است ــ به من گفته شده است.>. در این وقت
مرغ جولا میگوید: "به ما چه
گفته شده است؟ به ما گفته شده است که وقتی انسان بمیرد مانند ریشه گیاه آلوئه سپری
میگردد و هرگز دوباره زنده نخواهد گشت!"
آفتابپرست مبهوت به بالا نگاه
میکند و میگوید: "دروغگو، تو
داری چی میگی؟ به ما اما گفته شده
است ــ گفته شده است ــ اما گفته شده است ... وقتی انسانها بمیرند دوباره زنده خواهند گشت!"
اما انسانها دیگر نمیتوانستند حرف آفتابپرست
را بشنوند. زیرا آنها بلافاصله پس از تمام شدن حرف مرغ جولا با وحشت از آنجا با
سرعت رفتند و همه جا خبر دادند که وقتی انسان بمیرد دیگر برایش زنده گشتنی وجود
نخواهد داشت. و آفتابپرست امروز هم هنوز <به
ما گفته شده است ــ به ما گفته شده است> خود را میگوید و انسانها میمیرند و دیگر برنمیخیزند.
ولگرد.
از قرآن هیچ چیز نمیدانم
و من فقط فالاکوبهام، یک ولگرد!
و شماها در روستاها و در بازارها به آواز بلند میخوانید:
فالاکوبهِ ولگرد! فالاکوبهِ ولگرد!
آری، او بی خانه است،
او بی لباس است،
گاوش از دشت فراری گشته؛
و موهایش به مانند کاه،
درهم و ژولیده است.
گرچه زارع نیستم،
گرچه تاجر نیستم،
و گرچه فالاکوبه یک ولگرد است:
اما آنها مرا به عروسی میخوانند،
چون آنها به خواننده محتاجند،
او در آنجا با یک قاضیالقضات برابر است،
او در سالنهای جشن و سرور
و در آلاچیقهائی که شما
جشن عروسیتان را بر پا میدارید،
با سلطان یکسان است.
آری، او فقیر است،
یک مشت ذرت غذای اوست،
بی خانه است،
بی لباس است،
اما با این وجود فالاکوبه ولگرد
یک سلطان است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر