وقتی شمشیر از دست آنتانلیس به زمین میافتد چنان بلند و
اندوهگین جرنگ جرنگ میکند که شاهزاده خانم آن را میشنود؛ از ناامیدی قلبش میشکند
و او هم میمیرد. او به آن شکل که در قصهها میآید نمیمیرد، بلکه مانند انسانهای
روی زمین میمیرد.
و اینچنین دومین قتل انجام میگیرد.
و سومین قتل؟
فقط یک لحظه تحمل کنید! آیا آنتانلیس را میشناسید؟ نه، آن
پسرک را که چیزهای نادیدنی را میدید ... او را که با رؤیایش مُرد.
همسایهها تعریف میکنند که آنانلیس بلافاصله بعد از دومین
قتل دوان دوان پیش نویسنده محترم ما میرود. به نظر میآمد که او همان پسر قدیمیست،
اما او کاملاً کس دیگری بود ... میگویند، نویسنده او را به جا نیاورد و پرسید که او
کیست. پسر کسی بود که نویسنده او را هرگز ندیده بود: یک محصلِ قانع، هشیار و اهل عمل.
وَه، این آنتانلیس آدم مهمی خواهد گشت! در پایان از پدرش هم پیشی خواهد گرفت _ جوانها
دارای پاهای چالاکیاند!
نه، مرد کوچک پنجرۀ نویسنده را نشکست. او حتی یک بار هم با
تیرکمانِ قوی خود که از جیبش بیرون زده بود سنگ پرتاب نکرد. او فقط چشمانش را بسته بود
و مانند پدرش از گوشه لب میخندید و میگفت: "نویسنده بد، مدتهاست که از فاسد شدن
شاهزاده خانمت میگذرد."
حتی یک تیراندازِ ماهر هم نمیتوانست قلب نویسنده محترم را
مانند این پسرک هدف قرار داده و بشکند.
و سومین قتل اینچنین اتفاق افتاد.
البته، نویسنده اجازه نداد که پیکر پیرش خم گردد، او تلو
تلو نخورد و به زمین نیفتاد. نویسندهها مانند مردم عادی نمیمیرند. آنها وقتی میمیرند
که آثارشان بمیرد. تنها اثرِ زنده نویسنده محترم ما مُرده بود _ بنابراین او هم با جهان
وداع کرد، گرچه او، اگر بشود به شایعات اطمینان کرد، هنوز هم مشغول نوشتنِ خاطرات خود
است.
آه، شما مردم عاقل و اهل عمل، شمائی که اجازه میدهید چگونگی
تغذیه سالمتان توسط علم و دانش هدایت گردد، شماها قاتل نیستید!
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر