سه قتل.(11)


وقتی شمشیر از دست آنتانلیس به زمین می‌‏افتد چنان بلند و اندوهگین جرنگ جرنگ می‏‌کند که شاهزاده خانم آن را می‏‌شنود؛ از ناامیدی قلبش می‏‌شکند و او هم می‏‌میرد. او به آن شکل که در قصه‏‌ها می‌‏آید نمی‏‌میرد، بلکه مانند انسان‌‏های روی زمین می‏‌میرد.
و اینچنین دومین قتل انجام می‏‌گیرد.
و سومین قتل؟
فقط یک لحظه تحمل کنید! آیا آنتانلیس را می‌‏شناسید؟ نه، آن پسرک را که چیزهای نادیدنی را می‏‌دید ... او را که با رؤیایش مُرد.
همسایه‌‏ها تعریف می‌‏کنند که آنانلیس بلافاصله بعد از دومین قتل دوان دوان پیش نویسنده محترم ما می‏‌رود. به نظر می‌‏آمد که او همان پسر قدیمی‏‌ست، اما او کاملاً کس دیگری بود ... می‏‌گویند، نویسنده او را به جا نیاورد و پرسید که او کیست. پسر کسی بود که نویسنده او را هرگز ندیده بود: یک محصلِ قانع، هشیار و اهل عمل. وَه، این آنتانلیس آدم مهمی خواهد گشت! در پایان از پدرش هم پیشی خواهد گرفت _ جوان‌‏ها دارای پاهای چالاکی‌‏اند!
نه، مرد کوچک پنجرۀ نویسنده را نشکست. او حتی یک بار هم با تیرکمانِ قوی خود که از جیبش بیرون زده بود سنگ پرتاب نکرد. او فقط چشمانش را بسته بود و مانند پدرش از گوشه لب می‏‌خندید و می‌گفت: "نویسنده بد، مدت‌هاست که از فاسد شدن شاهزاده خانمت می‌‏گذرد."
حتی یک تیراندازِ ماهر هم نمی‌‏توانست قلب نویسنده محترم را مانند این پسرک هدف قرار داده و بشکند.
و سومین قتل اینچنین اتفاق افتاد.
البته، نویسنده اجازه نداد که پیکر پیرش خم گردد، او تلو تلو نخورد و به زمین نیفتاد. نویسنده‏‌ها مانند مردم عادی نمی‌‏میرند. آن‏ها وقتی می‌‏میرند که آثارشان بمیرد. تنها اثرِ زنده نویسنده محترم ما مُرده بود _ بنابراین او هم با جهان وداع کرد، گرچه او، اگر بشود به شایعات اطمینان کرد، هنوز هم مشغول نوشتنِ خاطرات خود است.
آه، شما مردم عاقل و اهل عمل، شمائی که اجازه می‌‏دهید چگونگی تغذیه سالم‌تان توسط علم و دانش هدایت گردد، شماها قاتل نیستید!
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر