چه چیزِ بیشتری میشد برای قهرمان طلب کرد؟ تنها کاری که میبایست
انجام گیرد این بود که تُفی بر کف دست کرده و اژدهای وحشتناک را به جنگ تن به تن فراخواند!
این حتمی بود که آنتانلیس خیلی سریع بر آن عفریت پیروز میگشت
و بعد شاهزاده خانم را آزاد میساخت، اما ...
آه، این <اما>ی ازلی! فقط آنتانلیس نبود که در این
جهان پهناور زندگی میکرد.
برای تربیت و آینده او بزرگترها مراقبت میکردند _ مادر و
پدر او.
بهتر است که اصلاً از مادرش صحبت نکنیم _ وگرنه در پایان
سایهای بر مادران دیگر میاندازد. این بقدر کافی گویاست که او در تمام عمرش تنها یک
کتاب خوانده بود. در حقیقت یک کتابِ عجیب _ "بزرگترین آشپز زن" _ ، اما در
هیچ کجای این کتابْ حکمت نوشته نشده بود، که انسان همان اندازه به رویا محتاج است که
ادویه به گوشت یا بوقلمون. مادر آنتانلیس حتی نمیتوانست از تعدادی اژدها، چند شاهزاده
خانم و دیگر محصولات مبهم سُس گیاهی مهیا سازد.
گاهی وقتی مادران در زیر بار نگرانیِ تربیت کودکان دیگر نه
راه پس دارند و نه راه پیشْ به پدران متوصل میگردند. چرا پدر، این رئیس خانواده از
کودک مراقبت نمیکند؟
آنتانلیس در باره چیزی چرند میبافت، تمام گوشهها را با
تکه آهنهای کوچک و ناخنها کاملاً پُر ساخته بود، او میخواهد برای زنی یک اطاق بسازد
_ آری، او حتی با گچ در اطاق غذاخوری گوشهای را برای خودش تعیین کرد. آیا نباید همه
این قصهها با پایانی بد به آخر برسند؟
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر