"اطاعت میشود، اعلیحضرت."
ژنرال کمبرون سلام نظامی میدهد و کاغذ تاشدهای را به امپراتور تحویل میدهد. ناپلئون
آن را میخواند و رنگش میپرد:
"آقایان محترم _ فوکه به دشمن پیوست. حالا
چه باید کرد؟"
"حالا صبحانه میخوریم"، ملکه فرمان میدهد و خود
اول به اتاق کناری میرود.
ناپلئون یک بار دیگر به میز نزدیک میشود و با انگشت اشاره
نقطهای را بر روی نقشه مشخص میکند:
"در این محل سرنوشت اروپا مشخص خواهد شد. اگر حمله متقابلی
از جنوبغربی انجام گیرد، ما آنرا گازنبری خنثی میکنیم. آقایان محترم _"
"ناپلئون!" صدای سارا صحبت را قطع میکند.
"نیمرو میخوای یا خاگینه؟"
"فرقی نمیکنه."
"خاگینه؟"
"بله."
"پس چرا از اول نمیگی."
ناپلئون جمله ناتمامش را به پایان میرساند:
"آقایان محترم _ !viva la France"
مارشالها و ژنرالها فریاد میکشند:
"!!viva la France،viva l'Empereur"
سارا صدا میزند "ناپلئون!" و سرش را از در داخل
میکند. "پسربچه میخواد تو را ببیند!"
مارشال مورات میگوید: "اعلیحظرت! دشمن در حال پیشروی و نزدیک شدن است!"
ملکه حرف او را قطع میکند "من، آقای محترم. این من
هستم که تمام روز را با گریه بچه کنار باید بیام، من، نه شما. شاید میخواهید که امپراتور
را از دادن بوسه خداحافظ به پسرش منع کنید؟"
ناپلئون میپرسد: "او کجاست؟"
"او الان در حال جیش کردنه."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر