ترس.(9)

او ناگهان "هو ... هوهو!"ئی گفته و خیره نگاه می‌کند. هزار و دویست مارک اسکناس و تعدادی سکه‌‏های نقره‌‏ای قدیمی در جعبه قرار داشتند. میشائیل لرزان و با عجله چند بار پول‏‌ها را می‏‌شمرد و کم کم ملتفت می‏‌گردد. قلبش تند تند می‏‌زد. با عجله، آشفته و ترسان در حالا نگاه کردن به این سو و آن سو، تقریباً مانند یک دزد، اسکناس‌‏ها را در کیف پول کهنه خود می‏‌گذارد و کیف را دوباره در جیب پشت شلوارش جا می‏‌دهد. در این حال از عصبانیت می‌‏لرزید.
او غر و لند می‏‌کند "حالا چه باید کرد؟ ... تهوع آوره!"، زیرا که او ناگهان به خاطر رفتار عجیب و نامطمئنش خشمگین شده بود. به چه خاطر و برای چه وحشتزده بود؟ اصلاً نگرانیش بابت چه بود؟ شاید وجدانش ناراحت شده است؟ آیا پول به او تعلق نداشت؟ آیا تمام آنچه در این خانه است به او متعلق نبود؟ آیا طبق قانون همه چیز به او نمی‏‌رسید، تنها به او؟!
او دندان قروچه‏‌ای کرده و دستانش را مشت می‌‏کند، چیزی مانند عطشِ انتقامی غضبناک به او امر می‏‌کند، و او به طور عجیبی آرام و آرام‌تر می‏‌گردد. طوری‏ که انگار فشار این چهار هفته‏‌ای که از آزاد شدنش از بازداشتگاه می‏‌گذشت و سخت و غمگین سپری گشته بود از او فرو می‏‌ریزد، انگار او تازه همین حالا حس می‌‏کرد که آزاد شده است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر