او ناگهان "هو ... هوهو!"ئی گفته و خیره نگاه میکند. هزار و دویست
مارک اسکناس و تعدادی سکههای نقرهای قدیمی در جعبه قرار داشتند. میشائیل لرزان و
با عجله چند بار پولها را میشمرد و کم کم ملتفت میگردد. قلبش تند تند میزد. با
عجله، آشفته و ترسان در حالا نگاه کردن به این سو و آن سو، تقریباً مانند یک دزد، اسکناسها
را در کیف پول کهنه خود میگذارد و کیف را دوباره در جیب پشت شلوارش جا میدهد. در
این حال از عصبانیت میلرزید.
او غر و لند میکند "حالا چه باید کرد؟ ... تهوع آوره!"، زیرا که
او ناگهان به خاطر رفتار عجیب و نامطمئنش خشمگین شده بود. به چه خاطر و برای چه وحشتزده
بود؟ اصلاً نگرانیش بابت چه بود؟ شاید وجدانش ناراحت شده است؟ آیا پول به او تعلق نداشت؟
آیا تمام آنچه در این خانه است به او متعلق نبود؟ آیا طبق قانون همه چیز به او نمیرسید،
تنها به او؟!
او دندان قروچهای کرده و دستانش را مشت میکند، چیزی
مانند عطشِ انتقامی غضبناک به او امر میکند، و او به طور عجیبی آرام و آرامتر میگردد.
طوری که انگار فشار این چهار هفتهای که از آزاد شدنش از بازداشتگاه میگذشت و سخت
و غمگین سپری گشته بود از او فرو میریزد، انگار او تازه همین حالا حس میکرد که آزاد
شده است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر