میشائیل با صدای خفهای میگوید "!Sieg Heil" و با بالا بردن سبو به نشانه <به سلامتی> و با نوشیدن
جرعهای مزه تلخِ نشسته بر زبانش را میشورد و به پائین فرو میبرد. او خندههای سردی
میکرد و وقتی کسی با او صحبت میکرد سرش را اتوماتیک تکان میداد، جوابهایش به شدت
ساده بودند و هنگامی که عاقبت گوشت سرخشده خوک با کوفته سیبزمینی جلویش قرار گرفت،
بدون اشتها آن را خورد. او قطعهای از گوشت را میبرید و با چنگال به سیخ میکشید.
او میجوید و قورت میداد، و هیاهوی اطرافش که انگار از یک دیوار رویائی به خارج نفوذ
میکرد را میشنید. او آنجا در جای تنگ و گریزناپذیری نشسته بود و عرق سردی از زیر
بغلهایش کاملاً آهسته رو به پائین جاری بود. او ترس داشت، فقط ترس.
حالا هانس، دکاندار از هارتهاوزن فریاد میزند "دور دوم!
زودباش، زودباش، سوزانه!" و با پرروئی به داخل سبوی تا نیمه نوشیده شده میشائیل
نگاه میکند. "چی؟ ... و تو ادعا کنی که یک مرد آلمانی هستی؟ همشو یک
ضرب برو بالا! ای بابا، سر بکش دیگه!". میشائیل زیر چشمی نگاهی میکند، سبویش
را در دست میگیرد و به یاد میآورد که هانس از همه بیشتر در دستگیری او سهیم بوده
است، عذرخواهانه میگوید: "من آبجوخور نیستم."
هانس تحقیرآمیز تکرار میکند "آبجوخور نیستم؟"
و دهانش را کج میکند. "ما چیزهای دیگه هم مینوشیم! ما به هیچ وجه برای تو تکلیف
معین نمیکنیم!" و دوباره عدهای موافقانه میخندند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر