ترس.(13)


میشائیل با صدای خفه‌‏ای می‌‏گوید "!Sieg Heil" و با بالا بردن سبو به نشانه <به سلامتی> و با نوشیدن جرعه‌‏ای مزه تلخِ نشسته بر زبانش را می‌‏شورد و به پائین فرو می‌‏برد. او خنده‏‌های سردی می‏‌کرد و وقتی کسی با او صحبت می‏‌کرد سرش را اتوماتیک تکان می‌‏داد، جواب‏‌هایش به شدت ساده بودند و هنگامی‏ که عاقبت گوشت سرخ‏شده خوک با کوفته سیب‏‌زمینی جلویش قرار گرفت، بدون اشتها آن را ‏خورد. او قطعه‌‏ای از گوشت را می‏‌برید و با چنگال به سیخ می‌‏کشید. او می‏‌جوید و قورت می‏‌داد، و هیاهوی اطرافش که انگار از یک دیوار رویائی به خارج نفوذ می‌‏کرد را می‏‌شنید. او آنجا در جای تنگ و گریزناپذیری نشسته بود و عرق سردی از زیر بغل‏‌هایش کاملاً آهسته رو به پائین جاری بود. او ترس داشت، فقط ترس.
حالا هانس، دکان‏دار از هارتهاوزن فریاد می‏‌زند "دور دوم! زودباش، زودباش، سوزانه!" و با پرروئی به داخل سبوی تا نیمه نوشیده شده میشائیل نگاه می‏‌کند. "چی؟ ... و تو ‌ادعا کنی که یک مرد آلمانی هستی؟ همشو یک ضرب برو بالا! ای بابا، سر بکش دیگه!". میشائیل زیر چشمی نگاهی می‌‏کند، سبویش را در دست می‌‏گیرد و به یاد می‌‏آورد که هانس از همه بیشتر در دستگیری او سهیم بوده است، عذرخواهانه می‏‌گوید: "من آبجوخور نیستم."
هانس تحقیرآمیز تکرار می‌کند "آبجوخور نیستم؟" و دهانش را کج می‌‏کند. "ما چیزهای دیگه هم می‌‏نوشیم! ما به هیچ وجه برای تو تکلیف معین نمی‌‏کنیم!" و دوباره عده‌‏ای موافقانه می‌‏خندند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر