ترس.(19)


صحبت بیلمایر مؤثر واقع م‌ی‏شود. میشائیل می‏‌تواند بدون ادامه اعتراض دیگران روانه گردد. با فشردن قوی دست و گفتن با حرارت "!Heil Hitler" همگی از او خداحافظی می‏‌کنند و حتی از این که او فقط با تکان دادن سر از آن‏ها خداحافظی کرد ناراحت نشدند.
بیل‏مایر می‏‌گوید "سفر خوش! به سلامت برسی!" و هانس دکان‏دار در حالی‏ که میشائیل تلو تلو خوران به سمت در خروجی می‌‏رفت با شوخی می‌‏گوید: "آره میشائیل، و فردا پدرتو درست و حسابی چال کن!" میشائیل دوچرخه‏‌اش را از کنار دیوار مهمان‏خانه برمی‌‏دارد و آن را به طرف خیابان هُل می‏‌دهد. "خدا را شکر! خدا را شکر!" و نفس عمیقی می‏‌کشد. ماه از آن بالا‏ کج رو به پائین نگاه می‏‌کرد. بادِ سرد به طور ناگهانی هوشیارش ساخت. میشائیل اجازه می‌‏دهد تا چند ثانیه تمام بدنش به لرزیدن ادامه دهد و بعد با حرکتی سریع و استوار بر روی زین دوچرخه می‏‌پرد. با تمام قدرت رکاب می‌‏زد و مانند فراری‏‌ها شهر کوچک را ترک کرد. قلبش طبل و شُش‏‌هایش تلمبه می‏‌زدند، بخار داغی از گردنش برمی‏‌خواست. او رکاب می‏‌زد و رکاب می‏‌زد، می‏‌راند و می‏‌راند، و بادِ سرد بر صورتش صفیر می‌کشید. او کاملاً هوشیار شده بود. "خدا _ را _ شکر!" او نفس نفس می‏‌زد، هنگامی که به مسیر سراشیبی تند جنگل می‌رسد از دوچرخه پیاده می‏‌شود، تکرار می‌‏کند "خدا را شکر!" و درمانده و خسته با هُل دادن دوچرخه به رفتن ادامه می‌‏دهد.
"صد مارک! ... صد مارک!" خشمگین‏ دندان قروچه‌‏ای کرده و دست در جیب عقب شلوارش می‌‏کند. دستش در جیب می‏‌ماند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر