صحبت بیلمایر مؤثر واقع میشود. میشائیل میتواند بدون ادامه اعتراض دیگران
روانه گردد. با فشردن قوی دست و گفتن با حرارت "!Heil Hitler" همگی از او خداحافظی میکنند
و حتی از این که او فقط با تکان دادن سر از آنها خداحافظی کرد ناراحت نشدند.
بیلمایر میگوید "سفر خوش! به سلامت برسی!" و هانس دکاندار در حالی
که میشائیل تلو تلو خوران به سمت در خروجی میرفت با شوخی میگوید: "آره میشائیل،
و فردا پدرتو درست و حسابی چال کن!" میشائیل دوچرخهاش را از کنار دیوار مهمانخانه
برمیدارد و آن را به طرف خیابان هُل میدهد. "خدا را شکر! خدا را شکر!" و
نفس عمیقی میکشد. ماه از آن بالا کج رو به پائین نگاه میکرد. بادِ سرد به طور ناگهانی
هوشیارش ساخت. میشائیل اجازه میدهد تا چند ثانیه تمام بدنش به لرزیدن ادامه دهد و
بعد با حرکتی سریع و استوار بر روی زین دوچرخه میپرد. با تمام قدرت رکاب میزد و مانند
فراریها شهر کوچک را ترک کرد. قلبش طبل و شُشهایش تلمبه میزدند، بخار داغی از گردنش
برمیخواست. او رکاب میزد و رکاب میزد، میراند و میراند، و بادِ سرد بر صورتش صفیر
میکشید. او کاملاً هوشیار شده بود. "خدا _ را _ شکر!" او نفس نفس میزد،
هنگامی که به مسیر سراشیبی تند جنگل میرسد از دوچرخه پیاده میشود، تکرار میکند
"خدا را شکر!" و درمانده و خسته با هُل دادن دوچرخه به رفتن ادامه میدهد.
"صد مارک! ... صد مارک!"
خشمگین دندان قروچهای کرده و دست در جیب عقب شلوارش میکند. دستش در جیب میماند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر