Mykolas Sluckis
در زمانهای قدیم، زیر طاق خیس و تاریک قصر جادو شدهای یک
شاهزاده خانم زندگی میکرد. دیوارهای سنگی ضخیم و نیروی جادوئی یک اژدها او را از جهان
جدا ساخته بود.
شاهزاده خانم روز و شب گریه میکرد و هر قطره اشگش مانند
ستارهای روشن در تاریکی تسلیناپذیر اسارت ابدی میدرخشید. قطرات اشگ مانند جرقههای
طلائی به آسمان پرواز میکردند، و امروز وقتی عشاق به خاطر ستارههای روشنِ آسمان شاد
میگردند، آنگاه این شادی را سپاسگزارِ آن دختر تیرهبخت میباشند. تیرهبخت؟ مگر ممکن
است دختر زیبائی که جامههائی از پارچههای نفیس ابریشم بر تن میکند و در انگشتان
ظریفش مرواریدها و برلیانها را میلغزاند و از ظروف سنگین طلائی غذا میخورد سیه روز
باشد؟ آه بله ... شاهزاده خانم حاضر بود برای فقط یک پرتو خورشید، برای فقط یک نگاه
شعلهورِ عشق تمام گنجینه اژدها را بدهد ... خیلی مایل بود که کفش بلوریش را دور میانداخت،
کفشی چوبی به پا میکرد و به سمت راهِ باریک از خورشید لبریز گشتهای میجهید! به این
خاطر او به تلخی میگریست، و آسمان دوباره خود را با ستارههائی جدید تزئین میکرد.
کسی نمیدانست که نام شاهزاده خانم چیست. او یتیم بود و ارثی
از قلمرو پادشاهی نبرده بود. در کنار گهوارهاش هیچ پَریِ خوبی ننشسته بود. او در داستان
یک نویسنده متولد شده بود، در آخرین جلد از مجموعه آثاری که حجم چشمگیری داشت. او،
یک غزلسرای حساس و واقعگرای سخاوتمند دختر یتیم را در طاق زیرزمینی هُل داده و گلوی
اژدهای نُه سر را باز کرده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر