از دوردست پیاپی صدای تیراندازی به گوش میآمد: ارتش بلوشر از راه شمال علیه واترلو در حرکت بود. آدم میتوانست
نفس در سینه حبس کردن جهان را احساس کند.
"ناپلئون! صبحانه آمادهست!"
سارا، همسر سوم ناپلئون
و بهترین آنها کنار در اتاق ظاهر میشود، موهایش به وسیله دستمالی که در پشت سر گره
زده شده بود محافظت میشد و یک پارچه گردگیری در دست داشت.
امپراتور او را در البا به همسری برگزیده بود. آنطور که
گفته میشود خانواده همسرش یکی از بهترین فامیل یهودی جزیره بوده است.
ملکه فریاد میزند "صبحانه سرد میشه، ناپلئون. بیا غذاتو
بخور! دوستات از اینجا فرار نمیکنند. آخ خدای من، آخ خدای من ..." و در حالی
که با کهنه گردگیری مشغول پاک کردن بعضی از مبلها بود فرماندهان ارتش را که محترمانه
سکوت کرده بودند مخاطب قرار میدهد: "این داستان هر روز ماست. من از او میپرسم:
ناپلئون، میخوای غذا بخوری یا نمیخوای غذا بخوری، بگو آره یا نه، او میگوید بله،
من غذا را آماده میکنم، و هنوز لحظهای از آماده کردن غذا نگذشته، ناگهان باید کاری
انجام بده، ساعتها منو در انتظار میذاره، همیشه باید غذا را از نو گرم کنم، همین
دیروز خدمتکارم استعفا داد و حالا من اینجا با پسر بچهام دست تنها موندم ... ناپلئون!
مگه نمیشنوی؟ صبحانه حاضره!"
امپراتور غر میزند "یک لحظه" و بر روی نقشه جنگ
مسیری رسم میکند. "فقط یک لحظه!"
غرش توپ بلندتر به گوش میآید. توپخانه کنت از ولینگتون نیز شروع به آتش کرده
بود. مارشال نِی مضطربانه
به ساعت نگاه میکند.
سارا با پریشانی میگوید: "من به زحمت قادرم خودمو روی
پاهام نگه دارم. لباساتو همه جای خونه پرت میکنی و افتخار جمع کردن و آویزون کردنشون
نصیب من میشه. آخه من چطور میتونم از پس همه این کارها بر بیام؟ و دستتو مرتب بین
اون دو دگمه بالای سینهات نکن، صد بار بهت گفتم که کُت به خاطر این کار برآمدگی زشتی
پیدا میکنه و دیگه نمیشه با اطو کردن هم درستش کرد ... واقعاً که، آقایون محترم،
شما که خبر ندارید عادتهای بدِ همسر بنده چه دردسرهائی برای من درست میکنه ... ناپلئون!
بالاخره میای صبحونتو بخوری!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر