الَکی‌خوش.


شرح دادن غصه‏‌هایش هنوز به پایان نرسیده بود که
شاعری در سن‌خوزه دقمرگ گشت.
بعد از برخاستن از خواب دلم مانند زن‌های باردار هوس چیزی می‏‌کرد. دلم می‏‌خواست اتفاقی می‏‌افتاد، اتفاقی خوش. اما اصلاً نمی‏‌خواستم که من در پیش‌آمدن این اتفاق سهمی داشته باشم، مایل بودم ناگهان چیزی خوش مانند راحت‏‌الحلقوم خود را نشانم می‌‏داد و با دادن قری به کمرش متوجه‌‏ام می‏‌ساخت که می‏‌توانم او را بخورم! _ چه اسم راحتی این معجون دارد، نمی‏@دانم این نامگذاری از کیست، هرکه بوده از سختی بی‏‌خبر نبوده، می‏‌دانسته گل خاردار یعنی چه، و دانه کردن انار چه مشقت‏‌بار‏ است!
دلم می‏‌خواست الکیْ خوش باشم، نه اینکه _ الکی‌‏خوش _ باشم، بلکه همینطور الکی الکی خوش باشم، و شادی با فراق بال پیشم نشسته باشد و من با نگاه کردن به او الکی برای خودم خوش باشم، و با زمزمه کردن "حلوا حلوا" دهانم را شیرین سازم.
به خودم می‏‌گویم بهتر است تا شادی از راه نرسیده یک نوک پا تا طبقه بالا پیش آقای دهخدا بروم و بپرسم "الکی خوش" یعنی چه.
در خانه را تا نیمه باز کرد و من از آن شکاف تنگ پی بردم که تازه از خواب بیدار شده است، برای اینکه زیاد مزاحمش نشوم بعد از سلام سریع سؤالم را مطرح می‏‌کنم: "الکی خوش یعنی چی؟"
آقای دهخدا از همان لای نیمه بازِ در نگاهی عاقل اندر سفیه به من می‏‌اندازد و بعد از تکان دادن سر سریع پاسخم را می‌‏دهد و به جای خداحافظی یک "الکی‏‌خوش" که از صد کیلو تمسخر هم وزنش سنگین‌‏تر بود می‏‌گوید و در را محکم می‏‌بندد: "شخصی که بی‌دلیل خوشحال باشد. مخالف افسرده".
داشتم از پله‏‌ها پائین می‌‏آمدم که متوجه می‏‌شوم با خودم در حال حرف زدنم: "منم هیچ دلیلی ندارم، پس خود خودشه!"
خوشحال به خانه وارد می‌‏شوم و مانند _الکی‏‌خوش‌‏ها_ در حال بشکن ‏زدن هوس ترنم کردن به سرم می‌‏افتد! برای پیدا کردن ترانه‌‏ای که <افسرده> را ناراحت نکند تمام سوراخ و سنبه‏‌های مغزم را می‌‏گردم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر