سه قتل.(6)


قبلاً این طور بود، اما حالا چون نویسنده می‏‌ترسید که شبح شاهزاده خانم ناتوان گشته را از این فاصله دور بنگرد، نگاهش ناگهان با چشمان زیبا و درخشنده پسر جوان مواجه می‏‌شود، و بی‌آنکه خود متوجه گردد شروع به تعریف از قصه غم‌‏انگیزش برای او می‌‏کند.
در این وقت چشم‌‏های آنتانلیس درشت می‏‌شوند _ چنین به نظر می‌‏آمد که انگار خورشیدِ غروب‏‌کرده می‌‏توانست در آن غرق گردد!
آنتانلیس فریاد می‏‌زند: "من شاهزاده خانم را نجات می‌‏دهم. من! من! من!". نویسنده بی‌‏نهایت خوشحال می‏‌شود. عاقبت ناجی پیدا شده بود! اگر شاهزاده خانم غروب زندگی او را گرم نمی‌‏ساخت، خورشد هم با گرمایش بی‏‌ثمر به چشم می‌‏آمد ... و ستاره‌‏هائی که شاهزاده خانم روشن ساخته بود؟ مگر آن‏ها از آن اوج برای او نمی‏‌تابیدند و با نورِ غمگین و ضعیف خود تحقق بخشیدن به تصمیمش را به او یادآوری نمی‌‏‏کردند؟ او نمی‌‏دانست که چرا رویاهای زیبایش پیش از این محو شده بودند ... او نمی‌‏توانست به خودش هم توضیح دهد که چرا حالا آن‏ها دوباره می‌‏درخشند، جرقه می‏‌زنند و بر قلب ضعیف و پیر گشته‌اش می‌‏کوبند.
"آنتانلیس؟ آیا او خوش قیافه است؟ و جوان؟ آیا او به زودی به سراغم خواهد آمد؟" شاهزاده خانم از خبر خوش به هیجان آمده و مشغول فکر کردن بود. و درخشش چشمانش نور ستاره‏‌ها را تحت‌‏الشعاع خود قرار می‏‌داد. برای اولین بار او گریه نمی‏‌کرد، بلکه لبخند می‏‌زد.

"بزودی، بزودی!" نویسنده سالخورده هم به خوشبخت شدن شاهزاده خانم ایمان داشت. "نجات دهنده تو از سِحر و جادوی اژدها نمی‏‌ترسد. او چیزی را می‌‏بیند که دیگران نمی‏‌بینند، چیزی را می‌‏شنود که دیگران نمی‏‌شنوند."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر