قبلاً این طور بود، اما حالا چون نویسنده میترسید که شبح
شاهزاده خانم ناتوان گشته را از این فاصله دور بنگرد، نگاهش ناگهان با چشمان زیبا و
درخشنده پسر جوان مواجه میشود، و بیآنکه خود متوجه گردد شروع به تعریف از قصه غمانگیزش
برای او میکند.
در این وقت چشمهای آنتانلیس درشت میشوند _ چنین به نظر
میآمد که انگار خورشیدِ غروبکرده میتوانست در آن غرق گردد!
آنتانلیس فریاد میزند: "من شاهزاده خانم را نجات میدهم.
من! من! من!". نویسنده بینهایت خوشحال میشود. عاقبت ناجی پیدا شده بود! اگر
شاهزاده خانم غروب زندگی او را گرم نمیساخت، خورشد هم با گرمایش بیثمر به چشم میآمد
... و ستارههائی که شاهزاده خانم روشن ساخته بود؟ مگر آنها از آن اوج برای او نمیتابیدند
و با نورِ غمگین و ضعیف خود تحقق بخشیدن به تصمیمش را به او یادآوری نمیکردند؟ او نمیدانست
که چرا رویاهای زیبایش پیش از این محو شده بودند ... او نمیتوانست به خودش هم توضیح
دهد که چرا حالا آنها دوباره میدرخشند، جرقه میزنند و بر قلب ضعیف و پیر گشتهاش
میکوبند.
"آنتانلیس؟ آیا او خوش قیافه است؟ و جوان؟ آیا او به زودی
به سراغم خواهد آمد؟" شاهزاده خانم از خبر خوش به هیجان آمده و مشغول فکر کردن
بود. و درخشش چشمانش نور ستارهها را تحتالشعاع خود قرار میداد. برای اولین بار او
گریه نمیکرد، بلکه لبخند میزد.
"بزودی، بزودی!" نویسنده سالخورده هم به خوشبخت
شدن شاهزاده خانم ایمان داشت. "نجات دهنده تو از سِحر و جادوی اژدها نمیترسد.
او چیزی را میبیند که دیگران نمیبینند، چیزی را میشنود که دیگران نمیشنوند."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر