ترس.(8)


میشائیل کینه‏‌جویانه غر می‌‏زند: "کل باقیمانده از تمام عمرش!" و بعد پول را در جیب قرار داده و در حالی که سرش را تکان می‌‏داد چند بار با قدم‏‌های سنگین به این سو و آن سوی اطاق می‌‏رود. شلوغی خیابان‏‌های دوردست از میان پنجره‏‌ها نفوذ می‏‌کرد، طبل‌‏ها به صدا می‏‌آیند، و سازهای بادی طنین می‌‏اندازند. میشائیل ناگهان دوباره احساس گرسنگی می‏‌کند و در قفسه‌‏های آشپزخانه به جستجو می‌‏پردازد. در کنار اجاقِ گاز قطعه نان خشک‏ شده‌‏ای قرار داشت و در داخل یک قابلمه سفید شیر بود. میشائیل خشمگین قوز می‏‌کند و باقیمانده غذا را می‏‌خورد. در حال فکر کردن و جویدن نان به نظر می‌‏آمد که هر لحظه بر خشمش افزوده می‌‏گردد. ظاهراً ارزیابی می‏‌کرد که کدامیک از وسائل کهنه پیرمرد به دردش می‏‌خورد و چه چیز را می‌‏تواند بفروشد، و به یک نتیجه واقعاً نخ‏نمائی می‏‌رسد. در حالیکه او کنار اجاق قوز کرده بود و حساب می‌‏کرد بی‌اراده خود را به پائین خم می‏‌کند، بدون آنکه دلیلش را بداند در دولنگه کمد بد بوی جلوی پاهایش را باز می‏‌کند و در میان بشقاب‏‌ها و دیگ‏‌های فلزی جستجو می‏کند و ناگهان در گوشه تاریکی جعبه آهنی زنگ‌‏زده و قفل شده‌‏ای را پیدا می‌‏کند. کنجکاوانه آن را بیرون می‌‏کشد و با دقت بیشتری به آن نگاه می‏‌کند. او جعبه آهنی را تکان می‌‏دهد و صدای آهسته جرنگ جرنگ کردن شبیه به سکه‌‏های پول به گوشش می‌‏رسد، سرش را بالا آورده و آهسته و نامفهوم می‏‌گوید: "هوم، هوم، پس خبری هست _ شاید!" بعد از آن که او بی‏‌ثمر سعی در باز کردن جعبه می‏‌کند، تمام کلیدها را از کشوی میز تحریر می‏‌آورد و عاقبت کلید قفل را پیدا می‌‏کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر